⭐ ستاره ای از جنس ماه 🌕 p2

"F" "F" "F" · 1402/09/25 01:03 · خواندن 5 دقیقه

👨🏻‍🎓🤝🏻

وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کلاس گذشته بود…

ارغوان باجیغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟!

بابی قیدی شونه ای بالا انداختم وگفتم:بیخی بابا!مثلا میخواد چیکارکنه؟!

بی خیال به سمت در کلاس رفتم و در زدم…بااجازه حسینی وارد شدیم.

استاد بادیدن ما عینکش وروی بینیش جابه جا کرد ومعترض گفت:می دونید ساعت چنده خانوما؟؟!

با پررویی ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد… 8 وهیفده دقیقه صبح به وقت تهران

کلاس یهو رفت رو هوا…

استاد باعصبانیت گفت:دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟!!

با این حرفش ازکوره دررفتم…

استاد بداخلاق همیشگی..مثل این که یادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته…بیخیال بابا!با اینکه دلم ازش پره ولی می دونم اگه چیزی بهش بگم قاطی می کنه پدرم ودرمیاره…

کاملا از جواب دادن به حسینی منصرف شده بودم اما…لحن تمسخرآمیزش که روبه بچه ها می گفت:”می بینین؟؟!!!دانشجوهایی مثه این خانوم فقط بلدن مسخره بازی دربیارن و بس.” بدجور آتیشیم کرد… 

از اون بدتر وقتی بود که رادوین(یه هم کلاسی فوق العاده مزخرف ودیوونه که بامنم سره جنگ داره) در تایید حرف حسینی،با لحن خاص ومعناداری گفت: بله استاد…متاسفانه همینان که وجهه ی مارم خراب کردن.

وبه سمتم برگشت وپوزخندی بهم زد…دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.رو کردم به استادوگفتم:آقای حسینی فکر نمی کنید که نیم ساعت تاخیرشما از 17 دیقه تاخیر من بیشتربوده؟؟!!

این ارغوان دیوونه هی نیشگونم می گرفت وازم می خواست که تمومش کنم.

حسینی که انتظار این حرف وازمن نداشت گفت: من برای تاخیرم دلیل داشتم.

 

– منم برای تاخیرم دلیل دارم.

 

حسینی که دیگه نمیخواست بحث و ادامه بده،گفت:خانوم شمااسمتون چی بود؟؟!!

من چیزی نگفتم…سکوتم و که دید روی کرد به بچه هاوگفت:اسم این خانوم چیه؟؟!!

هیچ کس هیچی نگفت…حسابی خر کیف شدم…اصلا یه لحظه یه حس غرور بهم دست دادکه چقدهم کلاسیام دوسم دارن…

همین جوری داشتم بایه لبخند از سر رضایت به تک تک بچه ها نگاه می کردم که چشمم خورد به رادوین…پشت چشمی براش نازک کردم…اونم اخمی تحویلم داد وپوزخند زد.

درجواب استاد که گفت:هیچ کس هیچی نمیگه؟؟

جواب داد: 

– چرا استاد!!!!خانوم شایان هستن ایشون…خانوم رها شایان.

ورو کرد سمت من و دوراز چشم استاد چشمکی بهم زد وباحرکات لبش گفت: 0- 1 به نفع من…

چشم غره ای بهش رفتم.

استاد گفت:می تونید بشنید خانوما اما شما خانوم شایان انتظار نمره نداشته باشین از من آخرترم.

پوزخندی زدم گفتم:ازاولشم ازشما انتظاری نمی رفت!

کلاس دوباره ترکید وحسینی باگفتن ساکت یه  سکوت مطلق ایجاد کرد وباسر اشاره داد تا من و  ارغوان بریم بشینیم وشروع کرد به درس دادن.

سرم به شدت دردمی کرد.طوری که چندباری  سرم و روی میز گذاشتم و چشمام و بستم. هرچی فحش بلد بودم تو دلم باره رادوین کردم.پسره ی نفهم!خودشیرین لوس! حالا مثلا این اسم من و نمی گفت،سرش و با گیوتین می زدن؟!

تو طول کلاس حتی یه نگاهم بهش ننداختم… اما اون همش به من نگاه میکردو پوزخند می زد…

حالیت میکنم چلغوز…صبر کن…چنان آشی برات می پزم که یه وجب روش روغن داشته باشه آقای رستگار!!!!! حالا ببین کی گفتم. 

 

**********

 

بعداز تموم شدن کلاس ورفتن حسینی،عصبانی و دیونه وار به سمت رادوین رفتم که کنار چندتا از رفقاش(امیروبابک )نشسته بود…

اخم غلیظی کردم و گفتم: کسی از تو نظر خواست که نطق کردی جناب رستگار؟؟!!

امیر و بابک باتعجب من و نگاه می کردن ولی رادوین سعی داشت خودش و مشغول صحبت با بابک نشون بده!!!! آخه احمق اون که داره من و نگاه میکنه!!!! پسره روانی…

باعصبانیتی که توصدام موج میزد گفتم:من دارم باتو حرف میزنما…

چیزی نگفت. 

– هوی باتوام…

_... 

– خدا رو شکر…کر شدی؟

_... 

– همون نیمچه شنواییم که داشتی به باد فنا رفت؟!…

این بار دستش و نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگاه کنه،بالحن مسخره ای به بابک گفت:بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!!