به خاطر غرورم P13
ببخشید دیر شد برید ادامه
مرینت*
یکم. توی ذوقم خورد... دقیقا زمانی که میخواستم با تمام وجود صحبت هاشو بشنوم سر کله اون دختره پیدا شد...
به نظر نمیرسید خیلی به هم نزدیک باشن!
نمیدونم.. چیزی به مغزم نمیرسه!!!
نه نه...خودتو جمع کن مرینت!.. لاسلامتی درباره پسری حرف میزنی که توی کل این مدت سعی میکردی.... سعی میکردی... پیشش باشی! 😔
دارم کی رو گول میزنم!... از روی تختم بلند شدم رفتم دسشویی...
صورتم رو با آب سرد شستم تا یکم سر حال بیام!
صبح خیلی زود بود.. تقریبا بین 6و7
دامن کوتاهم پام کردم با یک جواب نازک بلند.. و لباس آستین کوتاه مشکی...
موهام بالا دم اسبی بستم!
رفتم پایین توی کافی شاپ هتل.. بجز من فقط 1نفز دیگه اونجا بود..گوشیمو در آوردم و رفتم توی گالریم...
و عکسای شب جرئت حقیقت رو نگاه میکردم.. وقتی که مجبورش کردم لباس زنانه بپوشه😂
و همینطور رد کردم عکسارو... مطمئنم دلم برای این روزها تنگ میشه!
توی یک لیوان یکبار مصرف یه مقدار آب پرتغال ریختم و دوباره برگشتم سر جام..
همش حرفای دیشب میومد توی ذهنم... یعنی میخواست چی بگه!
هر بار بهش فکر میکردم قلبم انگار توی سرم میزد!!
تورمون دو روز دیگه تموم میشد!.. ما زودتر از پسرا اومده بودیم... من بخاطر مشکلات پدرومادرم دیر تر از دخترا اومدم..
دقیقا همزمان با وقتی که پسرا داشتن میومدن!
چقدر شانس داشتم!!!... جالبه که سرنوشت اینطوری داشت باهامون بازی میکرد!... انگار که همه چیز از قبل تعیین شده بود... قبل از این که بیام آمریکا... مامان و بابام باهم دعوا کرده بودن و چندروزی قهر بودن!
حسرت میخوردم که نتونستم بخاطر اونا با دوستام باشم..
ولی خیلی عجیبه!.. من سه روز دیر تر رفتم.. توی فرودگاه از حواس پرتیمون برخورد کردیم!.. و توی هواپیما دقیقا کنار هم نشستیم!!.. عجیب تر از همه اینه که توی یک هتل اقامت داشتیم و تونستیم توی اون فضای بزرگ هم رو پیدا کنیم...
به جرئت میتونم بگم اگر تنهایی اومده بودم و یا سه روز دیرتر نمیومدم خب طبیعتا نمیشناختمش..اون وقت حتی اگر از کنار هم رد میشدیم بازم واسم مهم نبود!
.....
ادرین*
امروز هر طور شده بهشون میگم... دوروز دیگه قراره دیگه تموم بشه!
قرار تموم بشه؟.. باورم نمیشه اینقدر زود گذشت... همه چیز زود گذر بود!
فرودگاه.. هواپیما.. هتل.. جرئت و حقیقت.. و بدترین تجربه های خاطره انگیز!!!
زندگی اینقدر راحت داشت با دنیامون بازی میکرد!
ساعت 9بود...امروز قراره آخرین روز تفریحیمون باشه..
دخترا با چندتا از اعضای خودمون رفتن برای خرید.. به گفته خودشون ساعت 11به بعد اجناس تموم میشه!
نمیدونم مرینت هم باهاشون رفته یا نه!
تا اونجایی که میشناسمش علاقه چندانی به خرید نداره!
پس احتمالا یا خوابه یا کنار استخر نشسته!
هودی خاکستریمو پوشیدم و کلاهمو روی سرم گذاشتم..
تقریبا تیپ لش زده بودم!
کفشامو پام کردم و از اتاق زدم بیرون!
منتظر شدم آسانسور بیاد!... یکم دپرس بودم... برای اینکه قرار بود حقیقت رو بگم... نمیدونم چه واکنشی نشون میده..
اسانسور که رسید رفتم داخل.. وقتی به همکف رسیدم با دیدن سرامیک خندم گرفت!
همین چندروز پیش مثل بدبخت بیچاره ها داشتم با دستمال تمام این مربع هارو تمیز میکردم 😂
حالا ک حرفش شد از همون روز دیگه اون پیرمرد رو ندیدم
البته تعجبی هم نداره این هتل واقعا بزرگ بود!
وارد محوطه آزاد شدم... رفتم سمت استخر.. ولی اونجا نبود!
دور اطرافم نگاه کردم.. رفتم سمت کافی شاپ... یه قهوه و دونات سفارش دادم.. وقتی سفارشم گرفتم و میخواستم بشینم یه گوله فرفری دیدم😂
البته با این تفاوت ک برای اولین بار موهاشو بسته بود!
سرشو روی میز گذاشته بود، احتمالا خوابش برده!
لبخند زدم و رفتم میز روبروش نشستم!
مطمئنم از بوی تازه دونات بیدار میشه!
یکم که گذشت چشماشو هنوز باز نکرده دهنش آب افتاد!
من_پاشو گوله فر!
مرینت_هوووم... بوی دونات با موز میاد🤤
من_دماغت اشتباه تشخیص داد 0ون دونات شکلاتی توش موز نداره!
مرینت_تو خودت موزی😂
من_چرا گیر دادی به موز!! اینهمه میوه!
مرینت_اووم.. خب.. بلال! 🌽
من_وجدانن از کجات در آوردی! بلال مگه میوه؟!
مرینت_اووه چقدر سخت میگیری حالا سبزیجات باشه!
من_باشه😂
مرینت_فهمیدم.. هلو!!
من_تورو به غیرتت هلو نه!!
مرینت_ای بابا من که هرچی گفتم تو گفتی نه!!
من_خب نمیتونی یه اسم آدمیزادی بزاری!
مرینت_کلم! 🥬
من_همون موز خوبه!
مرینت_باید 4هزار ین بهم بدی!
من_به چه دلیل اونوقت؟
مرینت_گربه برای رضای خدا موش نمیگیره که 4بارمجبورم کردی اسمتو عوض کنم دهنم خسته شد!
من_با تو نمیشه سر کله زد😂😂
مرینت_ما اینیم دیگه😂
هردو مشغول خوردن دونات شدیم...
من_راستی.. درباره یه قضیه ای باید حرف بزنیم!
مرینت_باشه!
جوری نگام میکرد که.. نمیتونستم حرفمو به زبون بیارم!
من_خب..من...
مرینت_اها..😶
من_من برنمیگردم فرانسه!
سرمو پایین گرفتم.. وقتی بهش نگاه کردم... خیلی ناراحت بود!
مرینت_چی؟.. براچی برنمیگردی؟!
من_خب.. برای رقابت های جدید شمشیرزنی توی مسابقات آمریکا ثبت نام شدم!.. و.. مجبورم که بمونم!
دستمالی که روی میز پهن شده بود رو محکم گرفت... فقط دعا میکردم ازم دلخور نشه!
مرینت_اگر بمونی.. کی برمیگردی؟!
من_اگر نخوام زمانی تعطیلی رو حساب کنم تقریبا سال دیگه!
مرینت_که اینطور....
و بدون اینکه هیچ حرفی بزنه از سر میز بلند شد و رفت!
سرمو بین دستام گرفتم..... حس خوبی نبود!
به هرحال.. جدایی برای منم سخته!
*مرینت*
برنمیگرده؟!... یعنی چی که برنمیگرده؟!!!!!
مسابقات... بخاطر مسابقات نمیاد!
هرچی باشه... اونم تصمیمات خودش رو داره ولی 1سال...خطلی زیاده!!!
خیلی زیاد!!!!
اگر میتونستم منم بمونم چی!
نه نه معلومه ک نمیشه!
پدرومادر بدون من همدیگه رو با خونه نابود میکنن!
...
چندین ساعت گذشت.. از اتاق بیرون نرفتم... روی بالکن اتاق نشسته بودم و همش فکرو خیال میکردم... از همین الان.. دلم براش تنگ شده!
معلوم نیست داره الان چیکار میکنه... یهو توی گوشیم یه ایمیل اومد!
بازش کردم... ادرین ایمیل رو فرستاده بود...
نوشته بود:بخاطر اینکه اینقدر ناگهانی خبر دادم متاسفم!
برای جبرانش ازت میخوام بیای به همون اسکله ای که سوار کشتی تفریحی شدین... منتظرتم!
یعنی... میخواست چیکار کنه.. مثل یجور قرار میمونه؟ 😳
موهامو گرچه ای کردم... و پیرهنت قرمزم رو پوشیدم... کفشای پاشنه بلند مشکیم خیلی به لباسم. میومد!
تاکسی گرفتم و رفتم سمت اسکله... اونقدر نزدیک شدم که صدای دریا رو میشنیدم!
کرایه رو پرداخت کردم و رفتم توی اسکله!...
اما ادرین رو اونجا نمیدیدم!
یک ایمیل دیگه اومد... :خیلی خوشگل شدی!
کاموای قرمز رو دنبال کن...
به دور و برم نگاه کردم.. از کجا داشت منو میدید؟
نخ کاموا قرمز کنارم رو گرفتم و همینطور به مسیرم ادامه دادم..
جایی که کاموا میرفت اونقدر دور بود که دیگه هیچ فروشگاهی دیده نشد!
راه رفتن روی شن های ساحل اونم با وجود کفش های من سخت بود!
جلوم یه نور خیلی کوچیک اما درخشان بود... اینطور که دیده میشد نخ هم به همونجا ختم میشد.. سرعتمو بیشتر کردم و رفتم...
از چندتا پله سنگی بالا رفتم... و به آخرین اسکله رسیدم...
دورتا وور میله هاش جراغونه شده بود و میدرخشید!
یه میز کوچیک گرد دیده میشد.. و نخ کاموا به کادوی بالاش وصل بود!
رفتم سمت کادو... و نامه روش رو دیدم... :من پشت سرتم!
با تردید برگشتم و پشتمو نگاه کردم... ادرین پشت من ایستاده بود...
من با خنده:ههه برای چند نفر اینکارو کردی؟ 😂
آدرین_اولین بار بود انگار خوب تونسته گوله فرفری رو بکشونه اینجا!
با لبخند سرمو پایین انداختم..
ادرین _بازش کن!
من_چرا..؟
ادرین_فقط بازش کن!
در کادو رو باز کردم.. داخلش یک گردنبند شدیدا قشنگ بود.. خیلی نازک و درخشانه!!
اینقدر خوشگل بود که همون لحظه دام میخواست گردنم کنم!
ادرین _خوشت اومد؟
من_خییلی.. خیلی.. قشنگه!.. به چه مناسبت!؟
ادرین_خب..به هر حال فردا آخرین روز که باهمیم و... خواستم یه چیزی برای یادگاری داشته باشی!
من_ممنونم! ❤️
آدرین_قابلی نداشت!
رفتیم لبه اسکله و پاهامو رو آویزون کردیم...
ادرین_ناراحتی؟
من_نه.. به هر حال.. ما هرکدوم برای خودمون زندگی میکنیم!
ادرین_خوبه... راستش.. داشتم فکر میکردم بعد مسابقه برگردم فرانسه!
من_یعنی چند وقت دیگه؟
ادرین_تقریبا 1 یا 2ماه دیگه!
من_اها😔
اگر قراره آخرین شبی باشه که همو میبینیم... میخوام احساساتم بهش بگم!
من_ادرین... من... من... خیلی!
از لحجم کاملا مشخص بود که میخوام چی بگم... اما ظاهرا میخواست از زبونم بشنوه!
ادرین_خب؟..
سرمو پایین انداختم و گفتم_دوست دارم!!!!
......
واسه پارت بعد...
25 لایک❤
50 کامنت💬