ازدواج اجباری 56#
گیگیلییی ؛بیا تووووو
سلامممم
خوبین
خواستم بگم این آخرین فرصته برای 100 کامنت و 3 پارت رمانمون
یه خبر خوب هم دارم به مناسبت یلدا .....
که....
کههههههه
فردا یا پس فردا بهتون میگم با پارت جدید که فوقالعاده میتونه طرفدارای رمانمونو خوشحال کنه
راستی کاور وب هم خیلی گوگولیییی شده
فقط یاد آوری کنم که تمام تلاشتونو بکنید برای سه تا پارت که فوقالعاده حساسه
منتظرتون هستم:)
یه پلیور خاکستری تنم کردم و موهامم با کش دم اسبی بستم و رفتم پایین همشون در حال بگو بخند بودن که اروم سلام کردم با سلام من ساکت شدن دختره که الان میفهمیدم اسمش کیانایه با خوشحالی اومد طرفمو گفت -سلام عزیزم من کیانام خواهر کامران بعدم رو کرد به کامران و گفت -وای کامران این عروسکو از کجا گیر اوردی هه این چی میگفت خواهر کامران بود ابروهام پرید بالا،با حالت سرد زل زدم تو چشاش و گفتم -خوشبختم از لحنم جا خورد ولی بروی خودش نیاورد و با لبخند گفت -بیا عزیزم بیا بقیه رم بهت معرفی کنم رفتم جلوی اون خانوم دومی خودشو معرفی کرد -سلام عزیزم من لادنم،زن داداش کامران جان بهش نگاه کردم پوست سفیدو لبای کوچیک و چشای درشت مشکی بد نبود نه میشد گفت زشته نه خوشگله به اونم به سردی جواب دادم رفتم جلوی اون دوتا اقا یکیشون خیلی شبیه کامران بود حدس زدم داداش کامران باشه -به زن داداش گلم من کاوه ام داداش بزرگه کامران بهش لبخند زدم تنها کسی که ازش خوشم اومد کاوه بود بعد اون نوبت دامادشون بود -سلام خانوم زیبا منم ناصرم شوهر کیانا جان سرمو تکون دادم ناصر دستشو گذاشت پشت پسر بچهه و گفت -این پسر باباس اقا کیوان به بچه لبخندی زدم و بهشون تعارف کردم بشینن خودمم رفتم تو اشپزخونه تا وسایل پذیرایی و اماده کنم کامرانم پشت سرم اومد داخل -نمیدونم کی اومدن!فکر کنم الان رسیدن تازه خودشون که میگفتن میخواستن غافلگیرم کنن محلش ندادم خیلی بهش برخورد اومد جلوم واستادو رامو سد کردو با لحن معترضی گفت -چرا اینجوری باهاشون رفتار کردی؟ پوزخندی زدمو گفتم -لیاقتشون همینقدر بود دستش و اورد بالا و زد تو صورتم هیچی نگفتم و با نفرت نگاش کرد