p1 🤍 princes icy

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/09/23 16:09 · خواندن 5 دقیقه

سلام بچه ها اینم از پارت اول رمان شاهزاده یخی 🤍 بفرما ادامه مطلب 

از زبان آریانا

تقریبا ۳ ماهی میشد که با پسری به اسم یانگ آشنا شدم و خیلی دوستش دارم اون پسر یه کشاورزه آدم خیلی پولداری نیست اما قلب خیلی مهربونی داره و من شدیداً عاشقشم امروز می‌خوام برم ببینمش

از روی تخت بلند شدم موهای بلنده قهوه ایم رو شانه زدم و یه بافت درشت به موهام زدم یا دامن لباسی سرهم سبز پر رنگ پوشیدم و رفتم پایین پدر من شیرینی پزه و درآمد خوبی از اینکار در میاره آما ادم سخت‌گیری هست

دریک : صبح بخیر دخترم میتونی تو درست کردن شیرینی ها به مادرت کمک کنی

من : چشم پدر 

مدوسا: صبح بخیر دخترم

من : صبح بخیر مادر میخوای چه شیرینی‌ بپزی؟ 

مدوسا: مافین تمشک وحشی میتونی بری و از مرزعه اقای دراکو تمشک وحشی بگیری ؟ 

من: چشم چقدر بگیرم ؟ 

مدوسا: تقریبا ۲ کیلو میشه نزدیک ۵ دلار

میتونی از پدرت بگیری

من : چشم

رفتم بیرون به سمت پدر داشت کمی ارد برای خمیر مافین ها برمداشت

من : پدر میشه لطفا ۵ دلار بدی تا کمی تمشک وحشی بخرم ؟ 

دریک: باشه دخترم مراقب باش پول هارو گم نکنی

من : چشم

پدر پول رو بهم داد و به سمت مرزعه دراکو راه افتادم

صاحب اون مزرعه مرد پیری به اسم میچ بود

که خیلی آدم خوشحالی نبود ولی خیلی سختکوش و پر تلاش بود کمی به پدرم شک کردم امروز رفتار عجیبی داشت انگار خبری شده

من : آقای میچ اقای میچ

میچ: چی شده دخترک ؟ 

من : میشه لطفاً ۲ کیلو تمشک وحشی بدین ؟ 

میچ: ۲ کیلو اینهمه تمشک رو چطوری میخوای ببری ؟ 

من : نگران نباشید میتونم

میچ: باشه چند دقیقه صبرکن باید از انبار بیارم

من : چشم

بعد چند دقیقه آقای میچ با یه جعبه بزرگ تمشک اومد تمشک هارو ازش گرفتم و پول رو بهش دادم

و به سمت خونه راه افتادم واقعا راست میگفت خیلی سنگین بودن 

به شیرینی پزی رسیدم و تمشک هارو به مامان دادم و به سمت رودخانه ی سیکا راه افتادم اونجا با یانگ قرار گذاشته بودم

شهر مولاکس شهر زیبا و بزرگی بود من در کشور

التاتونس زندگی می‌کردم اینجا دوتا پادشاه داشت

پادشاه یه قسمت از کشور پادشاه اصلی بود و دومین پادشاه که پادشاه قسمتی که ما در اون زندگی میکنیم تنها پسر شاه بود اینطور که به نظر میرسید به زودی قرار بود اون فرمانروایی کل کشور رو به دست بگیره

شهر مولاکس پایتخت اون بود و پادشاه دوم در مرکز شهر داخل قصر زندگی میکرد به جرعت میتونم بگم

واقعا پادشاهی رو بلد بود اما هیچکش تاحالا اونو ندیده بود بجز کارکنان قصر

تو همین فکرا بودم که به رودخانه سیکا

رسیدم و کنار درختی منتظر یانگ شدم بعد چند دقیقه یانگ هم رسید

من : سلام یانگ

یانگ: سلام عزیزم حالت چطوره ؟ 

من : خوبم توچی ؟ 

یانگ: منم خوبم رفیق بابات واقعا اعصاب نداره 

من : چطور مگه دیدیش ؟ 

یانگ: اره راستشو بخوای درباره اینکه میخوام بیام خواستگاری بهش گفتم اما جوش آورد و گفت تو قراره ازدواج کنی

چرا بهم نگفتی ؟ 

با حرف یانگ جا خوردم و دلیل رفتار عجیب پدرم رو فهمیدم

من : من من نمی‌دونم خبر ندارم

یانگ: واقعا ؟ 

من : اره واقعاً

یانگ: عیبی نداره من کاری میکنم مال خودم باشی

لبخند شیطانی روی لب یانگ نقش بست

از حرفش ترسیدم چون میدونستم آدمی هست که وقتی چیزی بگه انجام میده

من : منظورت چیه ؟ 

یانگ: وقتی یه بچه داشته باشی دیگه بابات نمیتونه نه بگه 

بدنم شروع کرد به لرزیدن و یانگ داشت با قدم های محکم به سمتم میومد

جیغی کشیدم و شروع کردم به دویدن به سمت خونه

یانگ: هرجا بری بلاخره مال خودم میکنمت ( با لحن شیطانی ) 

رسیدم به خونه و رفتم داخل روی پله ها نشستم و فقط نفس نفس میزدم فقط چند قدم با بدبختی فاضله داشتم فکر نمیکردم اون همچنین آدمی باشه و منو فقط واسه بدنم بخواد

شب.... 

مدوسا : دخترم بیا شام

من : چشم

لباسم رو مرتب کردم آبی به دست صورتم زدم و رفتم برای صرف شام

دریک : دخترم اون پسره ی اس پاس دم خونه چی می‌گفت ؟ 

من : نمی‌دونم بابا

دریک: خوبه بگو ببینم پادشاه اینجا چه کسی هست ؟ 

من : پسر شاه تراویس 

دریک: آفرین دخترم قراره ازدواج کنی

من : چیییی ولی من نمیخوام من نمیخوام ازدواج کنم

دریک: حرف نباشه نکنه میخوای با بری سراغ اون پسره

با این حرف پدر دوباره حرف های یانگ تو سرم اکو شد

و داد زدم: نهههه اصلا

دریک: افرین پس دو روز دیگه میری به قصر دختر عزیزم

من : مامان ؟ 

مدوسا: متاسفم دخترم ولی پدرت صلاح ترو میخواد

من : ولی..

دریک: دخترم من تاحالا بد ترو خواستم که این دفعه بخوام ؟ 

من: نه

دریک: پس لطفاً قبول کن

مدوسا: دخترم باهات بعد شام کار دارم

من: چشم

بعد خوردن شام رفتم پیش مادرم وقتی در اتاق رو بست شروع کردم به گریه کردن

من : من نیمخوام ازدواج کنم نمی‌خوام از پیش شما برم

مدوسا: هیش دخترم گریه نکن قول میدم میای دیدن ما

من: من نمیخوام اسباب بازی ی شاه عوضی باشم

اصلا بابا اونو از کجا پیدا کرده (با گریه) 

مدوسا: عزیزم اون پدرت تو قصر آشنا های زیادی داره

دو روز بعد... 

امروز رفته بودم به قصر از امروز قرار بود برای همیشه از پدر مادرم دور باشم رفته بودم توی اتاق و قایم شده بودم

مرد : اهای دختر جون اینجا خونه نیست که هروقت خواستی بیای بیرون یا نه همین الان برو سر میز شام

حتما صدای همون شاه عوضی بود

من : خفه شو آزت متنفرم

مرد در اتاق رو باز کرد بازوم رو محکم گرفت و به سمت یه سالن برد منو داخل سالن انداخت و درو بست

واقعا که ادم احمق و به درد نخوری بود

 سرم رو بالا آوردم و با دیدن صحنه ای که رو به روم

خیلی تعجب کردم جلوم....

 

خب اینم از پارت یک امیدوارم خوشتون اومده باشه و لذت برده باشین لایک و کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده ❤️

خدانگهدار 🤩

#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم