رمان عشق بی پایان پارت 11

𝒜.ℛ 𝒜.ℛ 𝒜.ℛ · 1402/09/22 23:19 · خواندن 3 دقیقه

♡سلام اومدم با پارت جدید♡ اگه پارت های قبلو نخوندید برید بخونید♡

 شرط پارت قبل هم نرسید برای همین خیلی ناراحت شدم 😔

 

هنوز از زبان مرینته:) 

آخه چرا اینکارو کرد یا تقصیر منه اره نباید روش آب بریزم ولی اونم نباید اینجوری تلافی کنه اگه برم به آدرین بگم که زویی کرده اخراجم میکنه یا شاید حقوقم رو کم کنه 

از زبان زویی

همینجوری داشتم گریه میکردم و اشک میریختم آخه چرا اینکارو کردم ممکنه مرینت اخراج بشه یا از حقوقش کم کنند اصلا شاید دیگه ارم متنفر بشه الان باید چی کار کنم برم معذرت خواهی کنم ولی اون منو می بخشه نه چرا باید منو ببخشه واقعا از کارم پشیمونم اگه هم نبخشه باید برم پیشش باهاش حرف بزنم. 

از زبان آدرین 

آخه چرا یکی این پیام رو فرستاده دشمن منه یا مرینت چرا گفت که منو مرینت بهم میایم اون کیه نکنه قصد جون من یا مرینت رو بکنه. باید اینو بفهمم. همینجوری داشتم فکر میکردم که چشام سنگین شد و خوابم برد. 

از خواب بلند شدم. باید میرفتم شرکت پس ژود لباسام رو پوشیدم رفتم سوار ماشین شدم و به سمت ماشین حرکت کردم دیدم مرینت هم از ماشینش پیاده شد رفتم سمتش 

آدرین: ببینم چیزی شده ناراحت به نظر میای

مرینت: نه چیزی نیست لازم نیس نگرانم بشی

آدرین: دروغ نگو معلومه ناراحتی 

مرینت: با زویی دعوام شده

آدرین: چرا؟!

حرفی نزد و رفت آخه چرا دعواشون شده. اصلا به من چه  ررفتم اتاقم و روی صندلی نشستم

از زبان زویی

نمیدونم چرا خوابم برد بلند شدم دیدم ساعت 4هست زود پاشدم اصلا حوصله نداشتم ولی نمیتونم به لوکا بگم که نمیام پس رفتم آرایش ملایمی کردم لباسم رو پوشیدم گردنبند طلایی که پدرم واسه تولدم داده بود رو انداختم و به لوکا زنگ زدم 

زویی: سلام 

لوکا: سلام. ببینم آماده ای

زویی: اره 

لوکا: باشه الان میام

و بعدش قطع کرد. کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم دیدم لوکا با ماشین شیک و خوشگلش جلوی در هست رفتم سوار ماشین شدم 

لوکا: سلام خوبی

زویی: سلام ممنون خوبم 

لوکا: ولی به نظر خوب نمیای

چیزی نگفتم برای همین لوکا هم حرفی نزد که رسیدیم به کافه پیاده شدم و رفتم داخل با لوکا نشستیم لوکا ۲تا قهوه شفارش داد. 

بعد رو به من کرد و گفت

لوکا: چیزی شده

حرفی نزدم و سرم رو پایین آوردم

لوکا: جوابم رو ندادی اگه چیزی شده بگو 

بهش اعتماد کردمو همه چی رو بهش گفتم

لوکا: اوه چه بد چرا نمیری ازش عذرخواهی کنی

زدم زیر گریه و فقط اشک ریختم با کریه بهش نگاه کردمو گفتم

زویی: به نظرت منو میبخشه

لوکا: چرا که نه اون خواهرته 

زویی: تو اینطور فکر میکنی

لوکا: اره

اشکمو پاک کردم.  ممیخواستم بحث رو عوض کنم پس گفتم

زویی: خب بیا واسه مهمونی برنامه ریزی کنیم

لوکا: باشه 

از زبان مرینت

همینجوری داشتم کار میکردم

الان به رئیس چی بگم روم نمیشه بهش بگم ولی اگه نگم که ازم ناراحت میشه و میگه که چرا نگفتم حالا چی کار کنم. به کلی گیج شده بودم که یکی..... 

__________________________꧁

2742 کاراکتر 

امیدوارم خوشتون اومده باشه☆

لایک و کامنت فراموش نشه 💎❤

بچه ها چون شب یلدا نزدیکه تا شب یلدا هیچ شرطی نمیزارم:) 

 

بای خوشگلا♡👋👋