P1)!Gambling game)

otako otako otako · 1402/09/16 15:18 · خواندن 6 دقیقه

سلام این اولین رمان من هست پس اگر مشکلی داره ببخشید بریم؟ ادامه مطلب فقط اینکه پارت اول درباره گذشته هست و از پارت بعد به زمان آینده میریم.

زمستون بود و داشت برف می بارید بعد از مرگ پدر و مادرش هیچ جایی رو نداشت و تنها با ۱۳ سال سن در اطراف زاغه های شهر رها شده بود رو به روی خودش رو نگاه کرد یک پ بچه هم سن و سال خودش چند وقتی بود که داشت به اون نگاه می کرد با صدای لرزانی گفت:با من چکار داری؟

اون پسر بچه با تعجب گفت:تو می تونی من رو ببینی؟

_من بقیه نمی تونن؟

_اسم من تاکارا هست تو چی؟

اون بی اهمیت به حرف اون از جاش بلند شد خیلی گشنش بود اما چیزی برای خوردن نداشت تاکارا به اون نگاه کرد و گفت:اگر می خوای زنده بمونی همینجا بمون کاتسرو.

اون با تعجب برگشت و گفت:اسم من رو از کجا می دونی؟

_خیلی راجب ارواح سرگردان شنیدی؟من یکی از اون ارواحم!برای همین تونستم اسمت رو بگم.

ارواح سرگردان یکی از افسانه های حقیقی داخل دنیا بود ارواح که به دلایلی نتونستن از دنیا دل بکنن و برای موندن در دنیا محبوب هستن فردی رو برای میزبانی انتخاب کنن و از اون اطاعت کنن اونا توانایی دیدن آینده رو دارن و از این طریق به میزبانشون خدمت می کنن.

کاتسرو با شنیدن این حرف تعجب کرد اون همیشه فکر می کرد ارواح قیافه ترسناک داشته باشن اما اون مثل یه بچه عادی بود کاتسرو خندید و گفت:داستان خوبی بود من باید هر طور شده خودم رو سیر کنم پس وقت ندارم که اینجا حروم کنم.

_تو فقط یک ساعت اینجا صبر کن اگر اتفاقی نیفتاد برو.

کاتسرو که با هر بهونه کوچیکی امیدوار میشد همونجا نشست و منتظر موند بعد از تقریبا یک ساعت یه مرد با صورتی عصبی از اونجا رد شد و با دیدن لباس های گرون کاتسرو به سمت اون رفت خوب به لباسش نگاه کرد درست دیده بود این لباس واقعا گرون بود می خواست اون لباس رو به زور از کاتسرو بگیره توی فکر بود که اینکار رو بکنه یا نه کاتسرو به اون خیره شده بود که تاکارا گفت:نگران نباش اون تو رو از مرگ نجاتت میده.

همون لحظه از شدت گشنگی صدای غار و غور از شکم کاتسرو اومد اون مرد با شنیدن این صدا دلش به حال کاتسرو سوخت و گفت:پسر اگر می خوای سیر بشی من یه راه بلدم.

کاتسرو از شدت خوشحالی چشماش برق زد به اون نگاه کرد و گفت:چه راهی؟

_دنبالم بیا کاتسرو به تاکارا نگاهی کرد معلوم بود که هیچ کسی متوجه اون نمیشد حالا مطمئن شده بود که تاکارا یک روح سرگردان هست به دنبال اون مرد ناشناس راه افتاد بعد از یه مدت وارد یک در شدن یه نفر پشت یه میز نشسته بود و به اونا نگاه کرد و گفت:دایوسکه هزینه ورود رو داری؟

دایوسکه یه مقدار پول از جیبش در اورد و گذاشت رو میز و رفت داخل و کاتسرو هم پشت سر اون رفت اونجا یه سالن بزرگ پر از افراد مختلف بود بعضی ها ناراحت و عصبانی بودن و بعضی ها خوشحال خیس ها مست بودن و افراد زیادی با اخلاق های مختلف دیده میشد که همه خالکوبی داشتن کاتسرو اینجور افراد رو زیاد در زاغه ها دیده بود و واسش عادی شده بود و فقط پشت سر دایوسکه راه می رفت اونجا پر از سر و صدا بود همون لحظه یک نفر با خنده گفت:دایوسکه اومدی تا دوباره پولت رو ببازی؟

دایوسکه به اون نگاه کرد و گفت:هی پسر اون لباست رو بده اگر این بازی رو ببریم می تونی هم لباست رو داشته باشی هم خودت رو سیر کنی.

تاکارا به کاتسرو نگاه کرد و گفت:اینکار رو نکن اگر بازی کنی می بازی به جاش با میز پشتی بازی کن تو اونجا پول خوبی می بری.

کاتسرو که می دونست تاکارا یک روح سرگردانه به حرف اون گوش کرد و بی توجه به دایوسکه به طرف میز بعدی رفت و تاکارا دوباره شروع به حرف زدن کرد:بهش بگو می خوای لباست رو اینجا قمار کنی.

_من می خوام اینجا پولم رو قمار بکنم.

همه افرادی که این رو شنیدن شروع به خندیدن کردن دایوسکه به سمت اون رفت و گفت:بچه تو صاحب این میز رو نمی شناسی امکان نداره آدم بدشانسی مثل اون رو داخل بازی که توش استاده ببریم.

کاتسرو به تاکارا نگاه گرد و تاکارا با حرکت سر بهش گفت که قبول نکنه.

_من می خوام اینجا بازی کنم.

_هی دایوسکه اون بچه رو چرا قمار نمی کنی؟تو فقط اینجور بچه ها رو میاری از قبل بدبخت تر می کنی و بر می گردونی.

دایوسکه نگاهی به اون کرد و گفت:باشه اینجا بازی می کنیم و پشت صندلی نشست داور بازی دست ها رو پخش کرد و گفت:پوکر رو شروع کنید.

دایوسکه به دستش نگاه کرد شانس اون برای بردن خیلی پایین بود ترسیده بود و قیافه درهمی داشت حریف به قیافه اون نگاه کرد و با لبخند گفت:۲۰ هزار دلار می زارم!

دو نفر دیگه میز با شنیدن این عدد و مصمم بودن اون ترسیدن و کنار کشیدن دایوسکه هم مثل اونا ترسیده بود کاتسرو به حرف تاکارا اعتماد داشت و گفت:ادامه بده!

دایوسکه به چهره طرف مقابل نکاه کرد خیلی مصمم بود پس لباس رو گذاشت وسط و گفت:همه چیزم رو وسط می زارم.

اون به لباس نگاه کرد و بهش دست زد واقعا گرون بود حالا دایوسکه ترس رو داخل صورت اون هم احساس می کرد اون ترس خودش رو نشون داده بود اگر صاحب یک میز داخل بازی می باخت میز رو هم از دست می داد پس به بازی ادامه داد و برای ترسوندن دایوسکه گفت:من ۱۰ هزار دلار دیگه هم می زارم.

دایوسکه دست خوبی نداشت با اون دست احتمال بردن خیلی پایین بود اما اون پول وسوسش می کرد پس ادامه داد و گفت:من دستم رو رو می کنم.

هر دو طرف آروم دستاشون رو با ترس پایین اوردن دایوسکه چشماش رو از استرس بسته بود که داور گفت:دایوسکه برنده شد.

دایوسکه با شنیدن این حرف شروع به گریه کرد اما این اشک شوق بود من از شدت خوشحالی نمی دونستم چکار کنم درست زمانی که از گشنگی داشتم می مردم خدا نورش رو به سمت من فرستاد تاکارا و دایوسکه دو نفر که برای من فرشته نجات شده بودن و این شروع داستان من بود.

خب اینم از پارت اول که یه تکه ای از گذشته کاتسرو بود از پارت بعدی وارد داستان اصلی می شیم و یه دختر به نام آی و پسری به اسم هیدیوشی وارد داستان میشن که دوتا از شخصیت های مهم داستانن تا پارت بعد لطفا لایک کنید و کامنت بدین.