ماه گرفتگی_lunar eclipse P²

Luna Luna Luna · 1402/09/16 13:33 · خواندن 3 دقیقه

پارت اولو ترکوندین مرسی واقعا.حالام برید ادامه برای پارت دوم

25 مارس 1968

"او کجاست؟"

 

{امیلی،برو به لونا سر بزن.من باید پیش لیزی باشم.}
{چشم خانم.}
خدمتکار با قدم های آهسته سمت اتاق دختر عمارت،لونا میرود.لونا حالا چهار ساله شده است و از همیشه شیطان و بازیگوش تر.همیشه در حیاط بزرگ عمارت با دختر سر خدمتکار که 7 سال بیشتر ندارد بازی میکند تا وقتی که خسته شود و بخوابد.خدمتکار در اتاق را باز می‌کند،به کنار تخت لونا میرود و سر جایش میخکوب میشود.
لونا در تختش نیست.
جیغی میکشد و از اتاق بیرون می‌آید تا اینکه سرخدمتکار از راه می‌رسد.{امیلی،چه اتفاقی افتاده؟اروم باش تا دختر کوچیک خانم بیدار نشدن!}
خدمتکار از ترس هق میزند و میگوید:{لونا...}و حرفش قطع میشود.
لنا،سرخدمتکار او را آرام می‌کند و دستور میدهد:{لونا چی امیلی؟}
امیلی لب میزند:{لونا تو تختش نیست...همه اتاق رو گشتم ولی نیست.}
لنا وحشت تمام وجودش را میگیرد.فورا پیش یکی از نگهبانان می‌رود و میگوید:{اطراف و حیاط عمارت و بگردین فوری!}
نگهبان با طعنه میپرسد:{به چه حقی به ما دستور میدی زن؟}
لنا که حوصله بحث با نگهبان را ندارد سر او داد میزند:{لونا ،دختر خانم نیست حالا میتونی به بقیه بگی یا نه؟}
نگهبان از ترس اخراج شدن توسط ارباب عمارت سریع اطاعت میکند و به بقیه خبر میدهد.کمی بعد،بعضی نگهبانان مشغول گشتن هستند.
ساعتی بعد...
لونا نایت پیدا نشد.
نه در عمارت،نه در حیاط و خانه های اطراف.
مجبور شدند به مادر او و شوهرش خبر دهند.سلنا همینکه خبر را شنید ناله ای سر داد و بر زمین افتاد.مدام ناله میکرد:{دخترکم...دخترکم...}
روز بعد این خبر به دیگر اشراف زاده ها و برادر کریس،پادشاه سرزمین هم رسیده بود و پادشاه به محض رضایت گرفتن از برادرش،دستور داد کل شهر را به دنبال برادر زاده اش بگردند.
ولی باز هم خبری نشد.
همه پریشان بودند،حال سلنا از همیشه بدتر بود و توان نگهداری از دختر تازه بدنیا آمده ش،لیزی را نداشت.او را به پرستار بچه سپردند.
شب بعد،سوفی،دوست لونا و دختر سرخدمتکار در راهرو های تاریک عمارت قدم میزد.حوصله اش سر رفته بود و دلتنگ دوست کوچکش بود که شنیده بود دزدیده شده،شاید هم غیب.از کنار اتاق لونا رد میشود که چیزی باعث میشود سمت اتاق برگردد.
لونا آنجا بود.دخترک یکه خورد،چطور او آنجا بود در حالی که کل شهر را گشته و پیدایش نکرده بودند؟
کنار لونا نشست.خواب بود و هر از گاهی در خواب لبخند شیرینی میزد.سوفی مثل یک انسان عاقل و بالغ آرام از روی زمین بلند شد تا به مادرش خبر دهد.
در اتاق را زد.
{بله ؟}دخترک در را باز میکند و نجوا میکند:{مامان...}
{باز چی شده سوفی؟چند بار بهت بگم سرم شلوغه عزیزکم؟}
سوفی از قضاوت مادرش ناراحت شد و اخم کرد.با همان چهره به ظاهر عصبانی و بانمکش گفت:{لونا رو پیدا کردم}
لنا سرش را با شدت برگرداند و حیران پرسید:{چی؟بهم نشون بده!}
سوفی مادرش را سمت اتاق لونا میبرد و در اتاق بسته را نشان میدهد.لنا فکر میکند دخترش با او شوخی کرده.{سوفی،این شوخی قشنگی نیست...}
سوفی در اتاق را باز میکند و لنا با دیدن لونا غرق در خواب رو به رو میشود.
لونا را در آغوش می‌گیرد و میگوید:{خانم،دخترتون اینجاست.....}

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

خب چطور بود؟:)