رمان عشق بی پایان پارت 5

𝒜.ℛ 𝒜.ℛ 𝒜.ℛ · 1402/09/16 00:59 · خواندن 3 دقیقه

سلام سلام اومدم با پارت 5

شرط که نرسید فقط کامنت ها رسید 😕😔

البته شما حمایت نمیکنید اگه از رمان خوشتون نمیاد بهم بگید ناراحت نمیشم.. 

 

 

سرمو برگردوندم که لوکا رو دیدم با لبخند دلنشینی نگام کرد 

لوکا: سلام، میبینم که توهم اومدی اینجا

زویی: سلا... م اره منم.. اومدم اینجا با جولیکا 

جولیکا: لوکا بیا جای من بشین من با جک کار دارم

با یه نگاه عصبانی به جولیکا نگاه کردم آخه ببین من رو تو این وضعیت تنها میزاره

زویی:تو برو با جک خوش بگزرون

خودش نی دونست منظورم از حرفم چیه ولی لبخند زد و رفت😕😡

لوکا: اجزه هست بشینم؟.... 

زویی: اوه اره

بعد روبروم نشست کمی خجالت کشیدم و سرخ شدم چون درست روبروم نشسته بود و لبخند زیبایی میزد سکوت بین ما بود که من سکوت رو شکستم

زویی: واسه امتحان فردا درس خوندی

لوکا: چرا میخوای درمورد دانشگاه حرف بزنی

زویی: نمیدونم، خودم هم اصلا خوشم نمیاد درموردش حرف بزنم 

لوکا: اوه هوم 

زویی: شنیدم برادرت دی جی هست 

لوکا: اره چطور؟! 

زویی: میخوام یه مهمونی کوچیک ترتیب بدم

لوکا: باشه بهش میگم

زویی: 😊

لوکا: نمیخوای منم دعوت کنی

زویی: البته تو دعوتی فقط من همینجوری یهویی تصمیم گرفتم 

لوکا: به نظرت چیه که فردا بیایم همین کافه تا برای مهمونی برنامه ریزی کنیم

زویی: این عالیه، فقط من میتونم خواهرم رو هم دعوت کنم آخه اون از مهمونی خوشش میاد

لوکا: این مهمونی تو هست میتونی هر کسی رو دعوت کنی

زویی: 😊😊😊

لوکا: من دیگه میرم فردا میبینمت

زویی: صبر کن، کی بیام کافه 

لوکا: ساعت 5:30 خوبه؟ 

زویی: اره 

بعدش رفت جولیکا دید که لوکا رفت اومد پیشم

جولیکا: چیشد؟ چی کار کردین؟ 

زویی: میخواستیم آخه چیکار کنیم باهم حرف زدیم 

جولیکا: چه حرفی

زویی: هیچی یهویی بهش گفتم مهمونی کچیک میخوام راه بندازم، تو هم دعوتی

جولیکا: وای😍

زویی: من دیگه میرم

بعد از جولیکا خداحافظی کردم و از کافه زدم بیرون

از زبان مرینت

داشتم سخت کار میکردم آخه چرا کار توی این شرکت سخته داشتم به همین چیز ها فکر میکردم که یکی در اتاقم رو زد

مرینت: بفرمایید داخل

بعد در اتاق باز شد اون آقای اگراست بود 

مرینت: سلام آقای اگراست 

آدرین: سلام، میبینم که داری سخت کار میکنی کارمند قبلی مثل تو نبود و زیاد کار نمی کرد

مرینت: چه بد، آخه من از بچگی کار کردم منظورم این نیست که شغل داشتم پدر من قناد هست به اون کمک میکردم بعضی مواقع هم به مادرم کمک میکردم آخه اون نقاش هست و نقاشی های خوبی میکشه برای همین باید توی کار ها کمکش کنم 

آدرین: اوه پس از بچگی کار کردی، خب این بحث رو ول کن فقط اومدم ببینم خوب کار میکنی یا نه ولی خیلی خوب کار میکنی برای همین همیشه آلیا راجب تو حرف میزنه البته اون درمورد کار کردن تو حرفی نزده

مرینت: ممنون از تعریفتون واقعا این حرفا باعث شد بیشتر کار کنم

آدرین: چه خوب

بعد رفت منم دوباره شروع کردم به کار کردن 

که آخر شب شد از اتاقم بیرون اومدم که چشام سیاهی رفت سرم داشت گیج میرفت 

از زبان آدرین 

دیگه شب شد و همه ی کارمند ها داشتن میرفتن من هم از شرکت بیرون اومدم میخواستم سوار ماشین بشم که دیدم مرینت همون دوست آلیا داره تعادلشو از دست میده رفتم سمتش کم مونده بود که بیوفته زمین ولی گرفتمش زود گذاشتمش توی ماشین و بردمش بیمارستان...... 

_______________________________________

3120 کاراکتر 

اینم از این پارت لطفا حمایت کنید

(برای پارت بعد28کامنت و 23 لایک) 

 

باییییی👋🧡