ماه گرفتگی_lunar eclipse P¹

Luna Luna Luna · 1402/09/14 20:37 · خواندن 2 دقیقه

اینجا چیزی نیست:)

23 اکتبر 1964 میلادی

ماه گرفتگی

در اتاقش قدم میزند و نگران همسرش است و همینطور نگران کودکش.

کودکی که اگر دختر میبود اسمش لونا میشد و اگر پسر اسمش فیلیپ.

به محض اینکه متوجه حال بد همسرش شد دستور داد دکترش را خبر کنند،ولی فکرش را نمیکرد موقع به دنیا آمدن اولین کودکش باشد.

نگاهی به پنجره انداخت و به قدم زدن ادامه داد،ناگهان ایستاد.چیزی سر جایش نبود.دوباره به بیرون نگاه کرد،آسمان شب به یکباره تیره و تار شده بود،تاریک تر از همیشه.به ماه نگاه کرد،پس ماه گرفتگی رخ داده بود.آن شب همانند معجزه بود و کودکش هنگام ماه گرفتگی بدنیا میامد.ربطی به هم نداشتند،ولی کریس¹ کودکش را خاص میدانست در حالی که هنوز بدنیا نیامده بود.

وارد راهروی عمارت شد تا حال همسرش را بپرسد.ناگهان صدای گریه کودکی بلند شد،خدمتکاری با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و لبخند زد:{قربان،بهتون تبریک میگم.بچه تون دختره.}صدای گریه دخترکش تمامی نداشت اما او خوشحال بود انگار دنیا را به او تقدیم کرده بودند.وارد اتاق شد و کودکش را از پرستار گرفت.پوستش همانند برف سفید بود و لب های صورتی کوچکی داشت.او را در حوله ای سفید پیچیده بودند و فقط صورت رنگ پریده اش دیده میشد.آرام خوابیده بود و در عالم بی خبری بود،انگار نه انگار که مدتی پیش داشت گریه میکرد.دخترش را سمت همسر پریشانش برد که منتظر دیدن فرزندش بود.

کریس نوزاد را جلوی چشمان همسرش نگه داشت و بعد سر همسرش را بوسید.در گوش او زمزمه کرد:{دختر کوچولوت رو دیدی،سلنا²؟مثل تو زیباست.}

سلنا لبخندی میزند و دخترکش را در آغوش میگیرد.به دخترش میگوید:{به این دنیا خوش اومدی،لونا}

Chris ¹

Selena²

____________________

تامااام

لایک و کامنت؟:)