پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۱۵)

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/09/14 01:46 · خواندن 3 دقیقه

«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت پانزدهم

سال ۱۹۸۴ 

 

... «آقای افتون، رستوران شما تا اطلاع ثانوی برای تحقیقات جنایی پلیس، تعطیله.» 

کارآگاه پلیس با لحن خشن و آهنی اش این حرف را به ویلیام زد. 

ویلیام در جواب گفت:« بله... من... من مشکلی ندارم... اتفاقاً میخوام اون هیولایی که مسئول مرگ شارلوت کوچولو هست هر چه سریعتر دستگیر بشه... ولی... ولی من اول باید با شریکم، آقای هنری امیلی در مورد تعطیل کردن رستوران مشورت کنم...» 

کارآگاه گفت:« نیازی به مشورت نیست آقای افتون، ما قبلاً خودمون این مسئله رو به آقای امیلی اطلاع دادیم.» 

ویلیام پافشاری کرد:« ولی من نمیتونم همینطور یه دفعه ای رستوران رو تعطیل کنم!...» 

کارآگاه نگاه خشنی به ویلیام انداخت و گفت:« من از شما درخواست نکردم که رستوران رو تعطیل کنید، بلکه به شما دستور میدم که رستوران رو تعطیل کنید. این یه حکم قانونیه و رستوران باید تعطیل بشه.» 

ویلیام گفت:« جداً؟ اونوقت تو میخوای توی این مدت شکم زن و بچه‌ی منو سیر کنی یا دولت؟» 

کارآگاه گفت:« بهتون پیشنهاد میکنم که مقاومت نکنید آقای افتون، وگرنه به جرم اخلال در روند تحقیقات، شما رو بازداشت میکنم؛ و در ضمن، از همین الان تا ۲۴ ساعت دیگه وقت دارید تا رستوران رو تعطیل کنید.» سپس چرخید و از دفتر مدیریت خارج شد. 

ویلیام پشت سرش گفت:« برو به درک حرومزاده!» 

سپس خودش از دفتر خارج شد و به سمت اتاق تعمیرات و نگهداری رفت. 

در اتاق، اسپرینگ بانی گوشه ای افتاده بود. ویلیام مقابل اسپرینگ بانی ایستاد و خطاب به او گفت:« چطوری رفیق؟ قراره یه مدت از همدیگه جدا باشیم... ولی قول میدم زود برمی‌گردم...» 

 

_________________________________________________

 

شارلوت در تاریکی گیر کرده بود. 

به هر طرف که نگاه میکرد فقط تاریکی بود، به جز بالا. بالای سرش نوری سفید رنگ بود. نوری که نگاه کردن به آن باعث میشد شارلوت حس رهایی کند. 

اما میخواست واقعاً رها شود. ولی نمی‌توانست. در تاریکی گیر کرده بود. 

سعی کرد به درستی به تاریکی نگاه کند. کم کم توانست اشیای اطراف خود را بهتر ببیند. او در رستوران فردی فزبر بود... آخرین جایی که به یاد داشت... آخرین چیز... چیزی براق و تیز در دستان اسپرینگ ترپ درخشید... یا نه... اسپرینگ ترپ نه... کسی که اسپرینگ ترپ را بر تن کرده بود... 

شارلوت از خودش پرسید:« حالا باید چه کار کنم؟»

 

 

 

 

 

« تا بعد »