رمان استاد و دانشجوی مغرور و شیطون🤡🗿
عه پارت دادم🤡
#استاد.و.دانشجوی.مغرور.و.شیطون
#پارت_2
صدام و بغضدار کردم و گفتم:
_اخه استاد!
محنا که بهترین رفیق جون جونیم بود و فهمیده بود اوضاع از چه قراره؛ پریدآخه استاد!
وسط حرفم و گفت:
-اوا خاک به سرم تـــرلان چرا این ریختی شدی تو؟ چی به سرت اومده؟
با این حرفش همه نگاه دقیقتری بهم انداختن.
فرزاد (همون استاد جونم!) با نگاه کنجکاوی (البته بهتره بگیم فوضولی!) از نوک
پام تا فرق سرم و کنکاش کرد و گفت:
این حرکت زشتش که مثل این مردای چهل سالهی کچل، خپل، هیز و شکمگنده بهچه اتفاقی براتون افتاده خانم تهرانی؟ خواستم چپچپ نگاهش کنم به خاطر
آدم نگاه میکنه ولی نقشهام مهمتر بود!
سرم و انداختم پایین و زور زدم تا دو چیکه اشک از این چشمای خوشگل و
لامصبم بریزه پایین که بالاخره موفق شدم!
بینیم و کشیدم بالا تا صحنه طبیعیتر به نظر بیاد و گفتم:
-استاد داشتم میاومدم دانشگاه که دو تا بیناموس مزاحمم شدن و باهاشون
درگیر شدم.
اگهـ..اگه یه آقایی به دادم نمیرسید باید میاومدین سر قبرم خرما بخورین!
بچه ها با این حرفم زدن زیر خنده ولی فرزاد جان اخمی کرد و گفت:
-خیله خوب برین بشینین سرجاتون ولی دفعه بعد تکرار بشه من میدونم و شما!
این تیکه آخرش و ترسنــــاک گفت که اشهدم و خوندم!
ایــــش مرتیکهی چندش
1257پاراگراف 🤡
بارا پارت بعدی 13لایک10کامنت🤡