تمام وجودمی《پایانی》
سلام
بریم برای ادامه ی رمان و اینکه اگه حمایتا زیاد باشه که قطعا نیست فصل دومم میزارم{حمایتا زیاد باشههه}و با رمان جدیدم میدم!
ادامه ی پارت قبلی...
به زور از زمین بلند شدم داشتم از درد میمردم خیلی نامردانه کتکم زد!
از جام بلند شدم و با کمک دیوار سرپا ایستادم و در اتاق رو باز کردم و رفتم از اتاق بیرون اون اتاق انقدری وسایله شکنجه داشت که انگار قاتله!
اما خوب از حق نگذریم که خلافکاره...
به زور از پله ها پایین اومدم و دیدم لوکا لایه انگشتاش سیگاره و روی کاناپه راحت کرده و انگار نه انگار که منو تا لب مرگ رسوند!
رفتم پیشش و به زور دهنم باز شد تا کلمه ای از دهنم خارج شد:
من:لوکا امروز میریم پیش آدری...آگرست؟
لوکا یه نگاهی بدی به من کرد و از جاش بلند شد و خرمان خرمان اومد طرفم انگار اصلا حالش خوب نبود اومد نزدیکم تا فهمیدم بله...مشروب خورده پس برم فاتحه مو بخونم!
لوکا اومد طرفم و با صدا کشداری گفت:
لوکا:اگه میدونستم کتک زبونت رو کوتاه میکنه زودتر اینکارو میکردم...آفرینم به تو که آگرست گفتی نه آدرین!
لوکا خل شده بود بدبخت نمیدونه که توی دلم چقدر زبون درازی کردم براش!
لوکا:خب حالا عزیزم امروز پیش اون نچسب میریم و عشقمون رو بهش میگیم و یک راستم میریم ازدواج کنیم!
با بهت بهش نگاه کردم چقدر زود گذشت یادم افتاد که ساعت6 7 پلیسا دستگیرش میکنن از ته ته دلم خوشحال شدم که از شرش خلاص میشم و میرم پیش راکان...
من:لوکا...من میخوام برای یک بارم که شده راکان رو ببینم!
لوکا:اون دیگه کیه؟
من:راکان پسرمه لطفا ازت خواهش میک...
با تو دهنی که خوردم حرفم نصفه موند شوری خون رو توی دهنم حس کردم؛لوکا با صدای وحشتناکی گفت:
لوکا:دیگه حرفی از بچه ات و اون نچسب نزن فهمیدی اگه حرفی از اونا بزنی به جای کتک شکنجه ات میدم که از کتکم بدتره!شیفهم شدددد؟
تند تند سرم رو به علامت آره تکون دادم و لوکا هم یکم آروم شد و موبایلشو از جیبش در آورد و به یکی زنگ زد و با لحن تندی گفت:
لوکا:ماتیاس گمشو بیا اینجا زخم مرینت رو پانسمان کن((نویسنده:اوه اوه چه خشن))!
ماتیاس جای شلاق های لوکا ی احمق رو پانسمان کرد و بین پانسمان کردناش حفششم میداد...
ماتیاس دکتر بود پسر خوشگل و جذابی بود و اینکه جوونم بود ولی از آدرین خوشگل تر و خوشتیپ تر و جذاب تر نیست!!
هر چی باشه آدرین یه تیکه ماهه والا!
--------------------------------------------------------------------
رسیدیم لبه ی دره فقط اشک میریختم آدرینم هراسون اونجا وایساده بود و تا منو اونجا دید خوشحال شد از صورتش میشد فهمید لوکا برای بار هزارم بهم تذکر داد و دستمو گرفت و از ماشین پیاده شدیم آدرین وقتی دست توی دست هم دیگه دیدمون اخماشو توی هم کشید و رو به لوکا گفت:
آدرین:اینجا چه خبره هان مرینت چرا دسته توئه؟
لوکا نیخندی زد و رو به آدرین گفت:
لوکا:ما هم دیگه رو دوست داریم...مگه نه مرینت؟
فقط اشک میریختم دلم میخواست بگم نه نه و نههههههه ولی به خاطر جون راکان و آدرین سرم رو تکون دادم و گفتم:
من:آره..من و لوکا عاشق همیم خیلی دوستش دارم!
آدرین لبخند ناراحتی زد و گفت:
آدرین:داری دروغ میگی تو اونو دوست نداری!
من:چرا دارم من فقط تو رو به خاطر پول میخواستم!
آدرین:اهه باشه باشه مرینت و لوکا زندگی خوشی داشته باشید من و راکان تو رو فراموش میکنیم !
آدرین راشو کشید و رفت!
نه نه نرو آدرین لطفا یکم وایسا الان میان آدرین رفت و بعد ده دقیقه پلیسا اومدن و....
لوکا رو دستگیر کردن!
--------------------------------------------------------------------
4 سال بعد...
باورم نمیشه 4 سال گذشت اون روزی که لوکا رو دستگیر کردن من رفتم پیش آدرین گفتم یه نقشه بود ولی حرفم رو باور نکرد و چمدونم رو ور داشت و من رو از خونه پرت کرد بیرون آلان راکان 4سالش یعنی الان کسی به جای من براش مادری میکنه؟دیگه مرینت شیطون قبل نیستم شدم یکی دیگه!الان راکان میدونه که اصلا مامان داره یا اینکه اسم مامانش مرینته؟
باورتون میشه بابا فوت کرد دو ساله از فوتش میگذره؟
من الان خدمتکارم یه خدمتکار بدبخت!
یه مریضی هم دارم که پولش رو ندارم درمون شم!
امروز قراره منو جایی دیگه ببرن تمیز کنم امیدوارم که راکانم حال خوب باشه!
داخل یه خونه بزرگ منو بردن چقدرم بزرگ بود !
از آشپزخونه شروع کردم داشتم غذا میذاشتم از اونجایی که صحاب کارم گفت که صدایی بچگونه اومد:
بچه:مامان؟
برگشتم سمتش و با بچه ای که دست آدرین بود رو به رو شدم آدرین چقدر تغییر کرده!
با بغض به راکانم و آدرین زل زدم:
من:مامانا راکانم خودتی؟
راکان:بابا سوختی من که گفتم مامانه تو گفتی نه!
بچهم مثل خودم شیطون بود با ذوق غذا رو ول کردم و به طرف راکان رفتم و بغلش کردم و بغضم شست و زدم زیر گریه!
آدرینم گفت:
آدرین:مرینت تو لوکا رو دوست نداشتی؟
من:نه چه طور تو که منو باور نداشتی!
آدرین:سردین بهم گفت ببین معذرت میخوام!
آدرین بغلم کرد اونم بعد 4 سال...
نمیدونم چی شد که چشمام سیاهی رفت و ......
تاریکی مطلق...
آدرین...
مرینت رو سریع بردم بیمارستان!
روی برانکارد گذاشتنش و بردنش اتاق عمل تا اونجایی که فهمیدم بیماری داشته که با عمل خوب میشده ولی نرفته حتما پولش رو نداشته من چیکار کردم؟
از اتاق عمل اومدن بیرون عملم با موفقیت تموم شدش!
------------------
2 ماه بعد...
مرینت...
بیماریم خوب شد و اینکه زندگی خوبی داریم با آدرین و راکان از این زندگیم راضیم...
پایان...
امیدوارم که از رمانم خوشتون اومده باشه