تمام وجودمی پارت 24
سلام
بریم برای ادامه ی رمان...
راستی تا دو تا پارت دیگه رمان تموم میشه و اگه پایان رمان کامنتا زیاد باشه فصل دومم میزارم!
ادامه ی پارت قبلی...
خوبه خداروشکر چیزی نفهمید لوکا!
از پله ها پایین رفتم و روی کاناپه نشستم لوکا داشت بر بر نگاهم میکرد!
هیف هیف که راکان و آدرین رو میکشه اگه بهش بی احترامی کنم وگرنه همین الان یه حرفی بهش میزدم که دیگه تا صبح باهام حرف نزنه!
باز داشت منو نگاه میکرد دیگه جوش آوردم و رو بهش گفتم:
من:عزیزم خوشگل ندیدی؟
لوکا که با تعجب به من نگاه میکرد گفت:
لوکا:هان؟
من یه پوزخندی بهش زدم و گفتم:
من:میگم خوشگللللل ندیدی؟
لوکا نیشخندی زد و گفت:
لوکا:همیشه توی آیینه میبینم اما تو انگار دلت میخواد بچه ات و آدرین از بین برن؟هان؟
چون با حرفش دهنمو بست بحث رو عوض کردم و گفتم:
من:من اتاق خوابم کجاست؟
لوکا:چون نمیخوام اوقات تلخی پیش بیاد برای همین تا موقعی که باهام به طور رسمی ازدواج نکردی برای همین توی یه اتاق دیگه میخوابی!
نیشخندی زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم:
من:خوبه خداروشکر الان میخوام برم اتاقم بی زحمت بگو اتاقم کجاست؟
لوکا:الان به خدمتکارا راهنماییت میکنن!
چه چیزا با اینکه خلافکاره ادایه پولدارا رو در میاره اهه(مثلا پوزخند زده) حالا خوبه خلافکاره!
توی فکر بودم که لوکا با داد گفت:
لوکا:مرینتتتتتتتتتتتتتتتت
ترسیده سرم رو تکون دادم و گفتم:
من:هاننننن چیشدههه؟
لوکا:چرا هرچی میگم جواب نمیدی؟
من:توی فکر بود...
با سیلی که خوردم صورت گز گز کرد اون به چه جرعتی منو زد مگه من چیکار کردم؟
من با داد گفتم:
من:تو الان چیکار کردی هاننن؟برای چی میزنی دیوونه؟
لوکا:تو داشتی به آدرین فکر میکردی؟آرههههههههه؟
به خاطر اینکه حرصشو در بیارم گفتم:
من:داشتم به تمام لحظه هایی که پیش آدرین بودم فکر میکردم حتی به راکانم فکر میکردم!
لوکا با حرص موهامو چنگ زد و کشید درد بدی توی سرم پیچید!
لوکا:دیگه تو مال منی اونو از سرت بنداز بیروننن!
موها مو کشید و برد طبقه ی بالا و درِ اتاقی رو باز کرد و منو داخل هل داد!
اومد داخل و در رو بست و داخل اتاق فقط یک کمد داخل اتاق بود در کمد رو باز کرد و کلی شلاق و اسلحه و این چیزا بود با چشمای گرد داشتم داخل کمد رو نگاه میکردم و از داخل کمد یک شلاق ورداشت و اومد طرفم و با نیشخندی زد و رو به من با لحن ترسناکی گفت:
لوکا:الان جوری میزنمت که کلا بچه و مخصوصا آدرین رو یادت بره...تو 23سالته و 23تاهم شلاق و به علاوه ی سن آدرین شلاق میخوری!
با بهت به لوکا نگاه میکردم که با ضربه ی اول جیغ گوش خراشی کشیدم...
با 49شلاق چشمام سیاهی رفت و با صورت افتادم زمین!
بدم کوفته شده بود اصلا حال نداشتم بدم درد میکرد بدجور درد میکرد اگه میمردم راحت تر بودم لوکا با دیدم تو اون حال نیشخندی زد و در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت
منو توی اون حال ول کرد و رفت اتاقم خیلی سرد بود اصلا جونی برام نمونده بود کاش الان سردین نتونه دستگیرش کنه کاش...
صبح روز بعد...
با درد بعدی که توی کمر پیچید از خواب بلند شدم اهه امروز باید میرفتیم پیش آدرین تا بهش بگم که دوستش ندارم اهع من داشتم میمردم کاش الان معجزه میشد!
موبایلم توی جیبم زنگ خورد به زور از جیبم در آوردم و بدون اینکه ببینم کیه ور داشتم:
من:بفرمایید؟
سردین:سلام ببین امروز کار لوکا تمومه گوشیشو هک کردیم به آدرین پیام داده که ساعت شیش بیاد به آدرسی که فرستاده الانم به پلیسا خبر دادیم و تو ساعت شیش آزادی و میتونی پیش آدرین برگردی!
من:واقعا ممنونم سردین ممنونم...به آدرین چیزی که نگفتی؟
سردین:نه نه نگران نباش!
من:باشه سردین بازم ممنونم خداحافظ
سردین:خداحافظ!
گوشیو قطع کردم و بزر از جام بلند شدم!
پایان...
هر چقدر میخوای به لوکا فحش بدین عزیزان...