💜بدون تو💜
پارت ۱۰
امروز روز رفتن آدرین به جنگ بود آدرین توی این چند ماه حسابی لارا دخترمون رو به خودش وابسته کرده بود و منم حسابی از این موضوع عصبانی بودم چون حالا که اون می رفت و هر یک ماه بیار بهش مرخصی می دادن من باید چکار می کردم لارا کوچولو ام خیلی ما راحت بود و گریه می کرد توی افکارم بودم که صدای بوق قطار اومد اون قطار با بوقش اومد و آدرین منو با خودش برد آدرین توی آخرین لحظه یک گردن بند از جنس طلا که خیلی قشنگ بود رو به گردن لارا انداخت و سرشو بوسید اون لحظه لارا برای اولین بار گفت بابا خنده های منو آدرین با گریه هامون قاطی شده بود آدرین سرشو آورد جلو و لبای منو بوسید و بهم گفت اگر اتفاقی برای من ...... حرفشو قطع کردم و گفتم حرفشو نزن تو وقتی بر می گردی از الان هم سالم تری فهمیدی آدرین لب خند زد و گفت عزیزم ..دارم می گم اگر اتفاقی افتاد ازدواج کن لارا به یک پدر احتیاج داره ولی اگر ازدواج کردی بهم قول بده منو هرگز فراموش نکنی و ازدواجت رو فقط به خاطر لارا انجام بده اینو بهم قول میدی مرینت من بهش خندیدم و گفتم عشقم تو بر می گردی قبل از اینکه لارا بتونه راه بره آدرین گفت ببین عزیزم اصلا بیا یه قراری بزاریم اگر تا ۲سالگی لارا من بر نگشتم به خاستگارات فکر کن باشه عزیزم دوست ندارم لارا یتیم بزرگ بشه بهم قول بده گفتم اما عزیزم.. که لبامو بوسید و بهم گفت مرینت به خدا اگر ازدواج نکنی روح من دیگه تورو دوست نخواهد داشت اما اگر بهم قول بدی همیشه در قلبت وجود خواهم داشت تا وقتی که منو دوست داری گفتم باشه عشقم بهت ق و ل می د م اینا رو با بقص گفتم آدرین دستشو دور صورتم گذاشت و گفت از لحظه ای که سوار قطار بشم دلم برات تنگ میشه عزیزم دوست دارم تا ابد عشقم دوست دارم مثل دفعه اولی که دیدمت آدرین رفت و سوار قطار شد بعد من و لارا رفتیم به بستنی فروشی خوزه و یک بستنی وانیلی خریدم و یک زره اش رو دادم به لارا انگار خیلی خوشش اومده بود و می خندید بعد از اونم برگشتم خونه و برای خودم و لارا شام درست کردم توی این مدت خیلی دلم برای آدرین شور میزد خیلی نگرانش بودم و همین بخاطر حرفهایی بود که آدرین بهم زده بود توی اون مدتی که آدرین توی خونه بود من حتی جرعت نداشتم که به مرگ آدرین فکر کنم ....
دوستون دارم 😘
بچه ها حتما به وب خودم سر بزنید 😉