تمام وجودمی پارت 23
سلاممممم
بابت تاخیر متاسفم!
اما به خاطر تولد یکی از طرفدارا ها و همینطور تولد خودم سه تا پارت داریممممم!
ادامه ی پارت قبلی...
لوکا خلافکاره؟
توی این فکرا بودم که با صدای لوکا به خودم اومدم:
لوکا:خوب دیگه پسر دمتم گرم اون که سرمونو قال نمیزاره که؟
پسره:نه بابا اون خودشم نمیدونه که سرشو قال گذاشتیم!
لوکا خوشحال خندید و داشت میومد سمت من سریع دست و پاچه شدم و جلوز پای لوکا افتادم زمین لوکا با تعجب به نگاه کرد و بعد به پسره نگاه کرد و سریع منو بلند کرد و رو به من نگران گفت:
لوکا:مرینت تا کی اینجا بودی؟
به نگرانیش که نفهمه که خلافکار پوزخندی زدم و گفتم:
من:نگرانم نباش منم حالم خوبه میخواستم بیام که پیشنهادتو قبول کنم!
لوکا لبخندی زد و سری تکون داد...
شب شد...
تا شب توی فکر بودم که چجوری یه مدرک پیدا کنم تا از شره لوکا خلاص شم!
وقت شامم رسید انقدر توی فکر بودم که اصلا دست به شامم نزدم!
من باید یجوری وارد اون اتاقی که مدارک اونجا بود میرفتم!
ساعت12شب بود بلاخره یه راه حل پیدا کردم!
من رو به لوکا گفتم:
من:لوکا من دستشویی دارم!
لوکا:باشه طبقه ی بالا هست برو زود برگرد!
باشه ای گفتم و بدو بدو طبقه ی بالا رفتم از شانس خوبم اتاق هم رو به روی دستشویی بود!
آروم در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم...
تمام کشو های اتاق رو باز کردم اما چیزی پیدا نکردم!
در کمد رو باز کردم و داخل کمد یه کشو بود آروم کشو رو باز کردم و یه عالمه مدارک پیدا کردم!
چندتا از اونا رو ور داشتم و خوندمشون...
آره خلافکار بود اون مواد جا به جا میکرد امروز قرار دادشون توی کشور مالزی به یه مردجوون بود!
از گوشیی که لوکا بهم داد همه رو عکس گرفتم!
به لطف آدرین قبلا یکی از دوستاش پولیس مخفی بود و منم شمارشو به خاطر امنیت حفظ بودم سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم دستشویی شیر آب روشویی رو الکی برای اطمینان باز کردم و زنگ زدم به سردین(دوست آدرین پولیس مخفیه)
سریع ور داشت و گفت:
سردین:بفرمایید؟
من:سردین منم مرینت به کمک نیاز دارم ببین به آدرین چیزی نگو لوکا یه خلافکاره و منو دزدیده و من از اون مدارک دارم که ثابت میکنه که خلافکاره الان توی تلگرام میفرستم فقط هر چه زودتر منو از دستش نجات بده!
سردین:باشه باشه فقط آروم باش خونسردیتو حفظ کن مرینت تا دو سه روز دیگه از دستش نجات پیدا میکنی!
من:باشه باید قطع کنم الان میفهمه!
سردین:باشه خداحافظ!
گوشیو قطع کردم و در رو باز کردم و با قیافه ی عبوس لوکا رو به رو شدم!
من با قیافه ی نگران به لوکا نگاه کردم و گفتم:
من:چیزی شده؟
لوکا:چرا دیر کردی؟
من:یکم طول کشید ببخشید!
لوکا پوف کلافه ای کسید و سرش رو تکون داد و رفت!
خوبه خدا را شکر چیزی نفهمید!
پایان...
بچه ها اون سری کامنتا خیلی کم بود کامنت باید به 60تا برسه و لایک هم25تا