به خاطر غرورم P9

HARLEY HARLEY HARLEY · 1402/09/09 15:19 · خواندن 5 دقیقه

بچه ها هر کی به دخترو پیام داده پیاماشو پاک کنه

مرینت*

دستم از تخت آویزون بود و یه لنگم افتاده بود!

خیلیییییییی خوابم میومد!

ساعت گوشیم زنگ خورد به زوووووووووور از خواب بیدار شدم.

لارا _مرینت.. مرینت... مرینت... مرینت... مرینت

من_یبار دیگه اسممو بگی پرتت میکنم از پنجره بیرون!

لارا_میخوایم با پسرا بریم خوشگذرونی!

در حالی که صدام بخاطر خواب زیاد گرفته بود گفتم_هرجا که پسرا باشن دردسر همراهش میاد!

لارا_وای خدا... فیلیپ رو دیدی؟.. خیلی محشره!

و خودشو انداخت رو تخت!

من_اسم اونو نیار!!.. خودمو پرت میکنم بیرون!

ولی اصن انگار گوشش بدهکار نبود!

من_بوی عشق می آید!

لارا_دست خودم نیست!!!

من_خب.. کی بود میگفت من بیام اونجا عاشق کسی نمیشم همه مزخرفن!

لارا_مرینت میشه به جای اینکه منو سرزنش کنی یه فکری به حالن بکنی!... بعدم خودتم کم با اون پسره ادرین جور نیستی!

من_من با موزا دوست نمیشم!

لارا_اگه ازش بپرسی اونم میگه علاقه ای به ببعیا نداره!

من_بهتر!

*ادرین*

_حالا کجا میخوایم بریم؟

جیم_من میدونم.. ولی خوش میگذره!

من_دخترا بد شنونن بدبختی با خودشون میارن

جیم_بیخیال یکم سازگاری کنی بد نیستا!

بهش نگاه کردم و گفتم_منظورت چیه؟

جیم_منظورم تو و مرینته.. به هر حال شما تنها همسن های هم هستین!

من_بیخیال!

جیم_کجا میری؟

در حالی که میرفتم سمت در گفتم:گشنمه!

و درو پشت سرم بستم!..

رفتم طبقه پایین، از قسمت بار پنکیک و نوتلا برداشتم..

قرار بود یک ساعت دیگه بریم جایی که حالت یک پارتی بود!

سر میز تنها نشسته بودم و سرم تو گوشیم بود!

امروز خیلی عجیب بود.. توی این 3یا4روز همیشه عادت داشتم با اون کله فرفری کل کل کنم، معمولا توی همین ساعتا یه بشقاب پر از شکلات دستش می‌گرفت سروکلش پیدامیشد!

دختر خیلیییییییییی پر حرفی بود، ولی کل کل کردن باهاش برام جذابیت داشت!

مخصوصا وقتی زود حرصش در میومد!

درییییییییینگگگگگگگ درییییینگگگگگ

گوشیم داشت میلرزید! توقع داشتم ایندفعه هم ایدن باشه..

نه اینبار شماره از خود آمریکا بود!

(مکالمه اینجا انگلیسیه مثلا!)

_سلام.. بفرمایین؟

_واقعا که منو نشناختی؟!

من_لونا؟!

لونا_چه عجب!

لونا یکی از دوستای من بود که توی آمریکا باهاش آشنا شدم!

عجیبه که یکدفعه ای زنگ زده!

من_چخبر، بقیه چطورن؟

لونا_همه خوبن!.. شنیدم برگشتی نیویورک.!!!

من_اره با چندتا از دوستام اومدیم برای تفریح..

لونا_خیلی نامردی!.. نمیخوای بیای یه سر از ما بزنی؟.. ببینی اصن زنده ایم یا نه!

من_تا تو باشی که ازون ماسک‌های صورت و اون خیارا استفاده کنی از لاک‌پشت بیشتر عمر میکنی پس نگران تو یکی نیستم!

لونا_ههههه بامزه!.. چیشده کیفت کوکه؟

من_هوای آمریکا بهم ساخته!

لونا_خداروشکر !!! اگه امروز برنامه ای نداری یجا قرار بزاریم ببینیمت!

من_من میدونم بستگی به دوستان داره بخوان چیکار کنن!

لونا_خیلی خوب خبرشو بهن بده!

من_باشه... خدافظ!

لونا_بای

گوشی رو گذاشتم رو میز....به هر حال وقت برای دیدن اونا زیاد دارم...!

*مرینت

رفتم طبقه پایین... جالبه اینبار روی صندلی کنار استخر نشسته بود!

_سلام.

برگشتم و به پشتم نگاه کردم. ادرین بود!

من_ام.. سلام!

آدرین_انتظار داشتن وقتی میام پایین با یه سینی پر از شکلات و نون خانه ای ببینمت!

من_والا منم چشمم به اون صندلی افتاد.. ولی انگاری دیگه انرژی زا های هتل رو تموم کردی!

ادرین_ههههه به هر حال باید جایگزینی برای شیرکاکائوهام پیدا کنم!

من_ راستی از کدوم مدرسه ای؟

ریوما_ـ....!(یه مدرسه ای خودوون بگید)

من_پس توی یک دبیرستانیم!

ادرین_جالبه!

من_ راستی میای برای مهمونی؟

ادرین_نه حقیقتش..باید برم تا جایی!

من_اها... خوبه!.. حداقل از موز اتو کشیده خبری نیست!

ادرین_دقیقا.. جایی که میرم ببعیا نیستن پس راحتم!

من_هههههه بانمک!

ادرین_بی نمک!.... خواستم یه چیزی گفته باشم!

هردومون یه خنده ریزی کردیم و هرکدوم راه خودمون رو رفتیم...

رفتم طبقه بالا تا لباسامو عوض کنم...

سینگو و لارا  درحالی که میخندیدن اومدن توی اتاق.. روی تخت نشسته بدم و به سرامیک خیره شدم...

سینگو_مرینت؟.. چرا ناراحتی؟

من_ناراحت؟ من؟ نه!

لارا_چرا قشنگ معلومه یه چیزی هست!

من_باورکنین ناراحت نیستم!

سینگو_ بزار حدس بزنم چرا ناراحتی...

من_نیازی نیست حدس بزنی!

لارا_بخاطر اینکه ادرین نمیاد ناراحتی؟

من_خخخخخ معلومه که نه!.. به من چه که اون کجا میاد کجا نمیاد!

جوری این جمله رو گفتم که خودم به خودم شک کردم!

سینگو_دوسش داری مگه نه؟

من_باز شما بیکار شدین سر به جون من گذاشتین؟

و از روی تخت بلند شدم و رفتم توی بالکن!

به نرده های کوتاه صدفی تکیه دادم و به خیابون خیره شدم!

سینگو اومد پیشم و روی صندلی حصاری نشست!

_عشق که چیز بدی نیست!

من_گفتم که دست از سرم بر دارین! من دوسش ندارم!

سینگو_ولی هر بار که میگی دوسش نداری سرتو به حالت تایید تکون میدی!

من_ببین منو اون توی هیچ چیز باهم تفاهم نداریم... اگر داشتیم طبیعتا اینقدر باهم کل کل نمی‌کردیم!

سینگو_کاری که شما دوتا میکنین کل کل نیست!.. اتفاقا برعکس.. اینقدر زود باهم دیگه جور شدین که دائم باهم شوخی میکنین!

واستاد کنارم و ادامه داد:اینکه چیزی رو انکار کنی فقط باعث میشه به خودت دروغ بگی!

و رفت داخل خونه!... مطمئنم الان داشت با لارا حرف می‌زد!

چرا باید با کسی که مشکل دارم کنار بیام؟

ما هردومون آدمای مغروری بودیم که احساساتمون رو بروز نمیدیم!.... پس چه دلیلی داره... عاشق باشیم؟