تمام وجودمی پارت 22
سلامممممم
من اومدم با تینکه حمایتا کم بوددددد!
بریم که رفتیم پارت طولانی نیست!
ادامه ی پارت قبلی...
داشتم بچه رو نگاه میکردم که آدرین گفت:
آدرین:خوب دیگه دو روز دیگه میریم خونه و به زندگیمون رو ادامه میدیم...
شیش ماه بعد...
داشتم راکان رو شیر میدادم که آدرین وارد اتاق میشود!
من:سلام خوش اومدی عزیزم!
آدرین:سلام خوبم عزیزم چی شده امروز خوشحالی؟
من:خوب دیگه تو رو دیدیم خوشحال شدیم!
آدرین سری تکون داد و بچه رو از دستم گرفت و بغلش کرد و داشت قربون و صدقش میرفت داشتم با لذت بهشون نگاه میکردم!
باورم نمیشه تو این شیش ماه چقدر بهمون خوب گذشت!
فردا صبح...
آدرین رفته بود راکان هم خواب بود رفتم حیاط تا حال و هوام عوض بشه از خونه بیرون اومدم و توی حیاط سوار تاب بزرگی که آدرین برامون تازه خریده بود نشستن...
توی فکر و خیالم بودم که دستمالی روی بینیم قرلر گرفت و چشمام سیاهی رفت و تاریکی مطلق...
با حس اینکه یکی داره نوازشم میکنه با زور چشمام رو باز کردم!
با دیدن لوکا هینی کشیدم و اومدم ازش دور شم که دیدم دست و پامو بستن!
لوکا گفت:
لوکا:به به مرینت ببین مرینت خوش اومدی و اینکه من از الان هرچی بهت میگم رو باید فردا به آدرین بگی...
من:عوضی من به توی احمق کاری ندار...
با سیلی که خوردم حرفم توی دهنم نصفه موند!
با بهت بهش نگاه کردم که گفت:
لوکا:دیگه وسط حرفم نپر!آهان داشتم میگفتم که اگه هر چی که من رو میگم رو به آدرین نگی آدرین و بچه ی بی گناهت رو میکشم خودتم با زور پیش خودم نگهت میدارم!
با بغض به لوکا نگاه کردم اون راست میگفت پای حرفش میمونه اگه بگه که میکشه یعنی میکشه!
******
طی حرفایی که زده بود باید به آدرین میگفتم که دوستش ندارم و اینکه با لوکا ازدواج کنم مشکلی نیست فقط آدرین و راکان زنده بمونه برای من کافیه!
لوکا داشت با یکی حرف میزد!
لوکا:موادا رو به مالزی رسوندی؟
مرده:آره رسوندم تازه مبلغ زیادتری از مبلغی که قرار بود بدن دادن!
لوکا:عالی شد آفرین پسر دمت گرم!
لوکا خلافکاره؟؟
پایان...
کم بود خودمم میدونم ولی ببخشین پارا بعدی طولانیه هست اگه 60کامنت بدید!