روز و شب عاشقیP7
سلامممم♡♡
دلتون برام تنگ شده بود؟
خیلی خیلی ببخشید میدونم خیلی دیر پارت دادم.
ولی همین اینکه ۱۹ تا لایک خورد ولی شرط ۲۰ لایک بود....
و همینکه من کلی درس داشتممم:/
حالا بیخیال برید ادامه
اون....
بهترین دوست مهدکودکم بود...
اونی که بعد از رفتنش از پاریس دلمو شکوند...
همونی که بعد از سال ها ازش متنفر شدم...
اون....
لوکا بود!
با دیدنش کاملا خشکم زده بود و تکون نمیخوردم
ظاهرا لوکا هم تعجب کرده بود!
آلیا اومد در گوشم و گفت:مرینت؟آبرو ریزی نکن لطفا!
M:چی؟آها...ببخشید...باشه،باشه
به نفس عمیق کشیدم و به سمت پنجره ی ماشین رفتم.
M:سلام...دوست قدیمی،ظاهرا برگشتی به پاریس(با لحن خیلی سرد)
L:آمممم،راستش بله مرینت،بعد از رفتنم به لندن،بابام مجبور شد برای مصاحبه ی کاری به نیویورک مهاجرت کنه،و نذاشت من باهاش برم.بعد از ۱ ماه مادرم تصادف کرد و ....،منم به خاطر همین موضوع به پاریس برگشتم.
M:او،واقعا متاسفم،خب...شاید بتونم دوباره دوست باشیم.بلاخره همه لیاقت یه شانس دوباره رو دارن.
L:خیلی ممنون میشم اگر دوست باشیم،تقصیر خودم نبود که اون موقع از پاریس رفتم...
M:عیبی نداره،باهم دوستیم♡
A:ببخشید که تو آشتی کردنتون مزاحم میشم...ولی الان باید راه بیوفتیم.
L:وای معذرت میخوام جلوی ماشین نگهتون داشتم،بفرمایید بشینید...هر کدومتون که دوست دارید جلو بشینید.
M:آلیا اگه دوست داری جلو...
L:چرا خودت نمیری؟برو بشین جلو بابا:)
M:باشه:)
آروم در ماشین رو باز کردم و نشستم جلو.
لوکا و آلیا هم سوار شدن و شروع به حرکت کردیم.
تقریبا نیم ساعت تو راه بودیم که خیلی این نیم ساعت خوب بود.
از کنار یه باغ خوشگل که پر از درخت و شکوفه های قشنگ بود رد شدیم...
کلی درختای قشنگ و چمن تو راهمون بود که خیلی دلنشین بود.
وقتی رسیدیم اونجا مثل همیشه نشستیم روی نیمکت و تنها کسی که اومده بود،خود رز بود...مثل همیشه!
R:سلامممم♡چقدر دیر اومدین...نمیدونم چرا بقیه نمیان:/
M:نگران نباش میان.
A:آره دقیقا
R:ببینم اون کیه؟
M:کی؟
آلیا دم گوشم گفت:بابا لوکا رو میگه دیکه اسکل!
Mآهااا،چیزه...این لوکا هست ،دوست مهد کودکم.
L:سلام رز...خوش بختم♡
R:ممنونم،منم همینطور.
به هم دست دادن و بعد ایوان،میلن و جولیکا رسیدن.
جولیکا و ایوان و میلن باهم گفتن؛سلاممم♡
ما هم سلام کردیم و منتظر ۲ دیوانه که همیشه ی خدا دیر میان بودیم؛یعنی آدرین و نینو!
همون لحظه آدرین و نینو رسیدن
من بدو بدو رفتم سمت آدرین و بغلش کردم♡
Ad:مرینت!آروم باش
M:ببخشید واقعا...دلم واست تنگ شده بود آخه:)
Ad:آخییی.ممنونم عزیزممم
بعدش منو آدرین رفتیم سمت آندره و بستنی همیشگیمونو گرفتیم و روی نیمکت نشستیم،و شروع کردیم به خوردن.
غروب آفتاب همراه با آدرین خیلی قشنگ تر شده بود!
Ad:ممنونم مرینت،غروب آفتاب با تو هم خیلی فشنگه♡
وای نه بلند فکر کردم...بیخیالش،نباید خجالت بکشم که
لبخند زدم و
M:خیلی ممنون
و ادامه دادیم به خوردن
...
پایان:)
شرط:۲۲ لایک و ۲۸ کامنت
ممنونم که حمایت میکنید...
ولی لطفا بیشتر لایک کنید!
کامنت هم بدید.
ممنونم ازتون:)
پارت بعدی وقتی به شرط رسید میدم