Awakening P2
سلام به دوستان عزیز خودم . لطفا یکم حوصله به خرج بدید ! بریم جلو تر آدرین هم بهمون اضافه میشه ! حالا بیاید ادامه مطلب ببینیم چه خبره :
راستی پارت آخری جانشین رو هم برید بخونید . لطفا ! خیلی پات آخر مهم و هیجانی هست !
صبح به آن زودی از خواب بلند شده بودم .هر لحظه سالی برایم میگذشت , تیکی هر دقیقه به پایین می رفت تا بلکه خبری برای من بیاورد و من را آرام کند اما من ... مانند یک مرده روی تختم نشسته بودم . پاهایم را بغل کرده بودم و آن نگاه سرد و بی روح را به ساعتی که جلویم بود دوخته بودم . آشفتگی ذهنم به قدری زیاد بود که 10 ساعت تمام در این حالت نشسته بودم . 10 ساعت تمام !!! حتی پلک هایم تکان نمیخورد .ثانیه به ثانیه زمان را زیر نظر داشتم تا وقت مناسبش فرا برسد . همین که ساعت 9 بعد از ظهر شد از روی تختم بلند شدم . دست ها و پاهایم خشک شده بودند و به سختی مفصل هایم حرکت میکردند . از پله های اتاقم پایین رفتم و مادرم را درحال جمع کردن میز شام دیدم . پدرم نیز روی مبل نشسته بود و دست هایش را در هم گره کرده بود . با صدایی لرزان و ضعیف گفتم :
- مرینت : م مم ممما مان ! قضیه چیه ؟ پیوندتان مبارک !؟ بهرام کیه ؟
- سابین : میدونستم یه روز میفهمی ... اما فکر میکردم خودم این موضوع رو بهت میگم . فکر نمیکردم اینطوری ! عزیزم . به هر حال باید یه روز بهت میگفتم ...
مادرم این جملات را بر زبان می آورد و من را آرام آرام با خودش روی مبل نشاند و دستش را روی گردنم انداخت و شروع کرد به توضیح دادن :
- سابین : سال ها پیش , وقتی من جوون بودم , وقتی که داشتم میومدم پاریس ... هعی ... توی هواپیما بودیم . وارد مرز هوایی ایران شده بودیم که یه دفعه اعلام کردن هواپیما دچار نقص فنی شده و بلاجبار توی تهران فرود اومدن . به ما گفتن تا مشکل هواپیما برطرف بشه , باید توی تهران مستقر بشیم . من اون موقع وضع مالی خوبی نداشتم . خیلی شرایط برام سخت بود . تنهای تنها بودم . درحالی که از یه کشور غریب , با یه زبان خیلی غریب تر , توی یه کشور غریب تر از اون ! انگار گیر افتاده بودم . تقریبا همه مسافر ها رفته بودن . شب بود و تقریبا فرودگاه خالی شده بود . ترسی توی دلم بود . تنها داخل فرودگاه با اینکه کسی رو نمیشناسی . توی اوج نا امیدی صدایی رو شنیدم که میگفت : به کمک احتیاج ندارید خانم ؟
متعجب شده بودم از اینکه یه نفر توی همچین وضعیتی داره با زبان مادریم باهام صحبت کنه . در حالی که اون ترس توی وجودم از بین رفته بود و به جاش حس آرامش بهم دست داد . برگشتم و دیدم مردی پشت سرم که لباس ساده ای داشت باهام حرف زده بود . اونقدر اون لحظه خوشحال شده بودم که چند ثانیه به صورتش زل زده بودم . دست و پام رو گم کردم و گفتم :
- نه به کمک احیتاج دارید !
- ببخشید !؟
نه نه ! من عذر میخوام ! بله ! من به کمک احتیاج دارم ! فقط یه سوال دارم ازتون ! چه چیزی باعث شده بیاید پیش من ؟
- خانم . من راننده تاکسی هستم ! یکی به من گفت که احتمالا یه خانم چینی داخل فرودگاه منتظر یه راننده هست که زبانشون رو بلد باشه . خب . میشه گفت تنها توانایی خوبی که دارم چینی صحبت کردنه . اومدم داخل فرودگاه تا اینکه شما رو تنها دیدم . گفتم شاید به کمک احتیاج دارید .
- خب راستش بله ! من به کمک احتیاج دارم ...
بعد از اینکه براش ماجرا رو توضیح دادم و فهمید توی چه وضعیتی هستم :
-خب ... خانم . من میتونم بهتون کمک کنم که برای چند شبی توی هتل بمونید تا زمانی که بهتون اطلاع بدن زمان پرواز کی هست .
من یه منجی پیدا کرده بودم . منجی که هیچ اعتمادی بهش نداشتم . من نه میشناختم اون مرد کیه . نه میدونستم دقیقا چی کارست ! به خواطر اون کارم هر روز خودم رو سرزنش می کنم ... من حس عجیبی نسبت به اون مرد داشتم برای همین تصمیم گرفتم که به این حس اعتماد کنم و از پیشنهادی که بهم داده بود تشکر کنم . من با خرج اون مرد چند روزی داخل هتل بودم . حدود دو روز به طور مکرر میومد و بهم سر میزد و میرفت . تا اینکه روز سوم بهم پیشنهاد داد تا باهم بریم و جاهای مختلف تهران رو ببینیم ... منم قبول کردم و باهم رفتیم . تو طول مسیر باهم صحبت میکردیم و من درباره کشور چین یه چیز هایی بهش میگفتم که اون همشون رو میدونست . حتی چیز هایی که فقط محلی ها میدونستن ! اونم درباره ایران و تهران بارم میگفت ... هین توضیح دادن اونقدر داخل صحبت هاش غرق میشدم که برای چند لحظه انگار از خودم بیخود بودم . روز سوم اینطوری گذشت و روز چهارم هم همینطور . هر روز که با اون راننده تاکسی بیرون میرفتم , حسی که تو فرودگاه بهش داشتم قوی تر میشد . تا اینکه یه روز که روز پنجم بود باهم رفته بودیم بیرون و تقریبا بیشتر جا های تهران رو دیده بودم . تو دریاچه خلیج فارس بودیم . تو منطقه چیتگر که شروع کرد به صبحت کردن :
- بهرام : خانم سابین ...
- سابین : بله ؟
- بهرام : میشه یه سوالی ازتون بپرسم ؟
-سابین : بله ! حتما !
- راستش توی این چند روزی که با شما گذروندم , میشه گفت برای اولین بار توی زندگیم اتفاق می افته ... راستش هرچقدر که شما رو بیشتر شناختم ... خانم سابین ...
و بعد یه حلقه از جیبش در آورد و بهم گفت :
- با من ازدواج میکنید ؟
دقیقا همون لحظه تلفنم زنگ خورد . ازش عذر خواهی کردم و رفتم تا تلفن رو جواب بدم . یه شماره ناشناس بود . جواب که دادم فهمیدم از فرودگاه زنگ زدن و زمان پرواز رو بهم گفتن . تقریبا زمان پرواز یک ساعت دیگه بود . بد ترین موقعیتی که توی زندگیم قرار گرفته بودم بی شک همین موقعیت بوده . نه میتونم بهش نه بگم و دلش رو بکشنم و برم پاریس . نه میتونسم فکر کنم و یه تصمیم درست توی زندگیم بگیرم . همون حین اون حسی که توی فرودگاه اومده بود سراغم , اونقدر قوی شده بود که عقلم از کار افتاد و بهش جواب مثبت دادم . من اون روز به پرواز نرفتم و سعی کردم رفتن به پاریس رو کلا از توی ذهنم بیرون ببرم .ما باهم ازدواج کردیم ...
گفتن این جملات از زبان مادرم , حسی به من القا میکرد ... حسی که احساس میکردم مادرم برای من یک غریبه است ... دهانم از تعجب باز مانده بود ... فکر میکردم داستان همین جا تمام میشود و پایان خوشی در انتظار است ولی مادرم سخنانش را ادامه داد ... :
- سابین : بهرام کس و کار زیادی توی ایران نداشت . پدرش مرده بود و مادرش هم توی خانه سالمندان آخرین روز های عمرش رو سپری میکرد . یک برادر داشت که بچه دار نمیشد ... هیچ وقت یادم نمیره .. دقیقا یک سال بعد از عروسی من بچه دار شدم ... اما برعکس تفکرم ... بچه ها دوقولو بودن . یکی پسر و یکی دختر . بعد از اینکه این دو تا خواهر و برادر به دنیا اومدن وقت گذاشتن اسمشون شده بود . بهرام چون پسر دوست داشت اسم پسر رو انتخاب کرد ... مهدیار محمدی . منم تصمیم گرفتم ... ( گریه )
مادرم آن لحظات بسیار احساساتی شده بود و به سختی جلوی خودش را میگرفت ... اما هر طور که بود سخنش را بی پایان نگذاشت :
- سابین : منم تصمیم گرفتم اسم اون دختر کوچولو رو انتخاب کنم ... از همون بچگی چشم های آبی کوچولوش دل آدم رو میبرد ... اون چشم های آبی من رو به یاد دریا مینداخت ... تصمیم گرفتم اسمش رو بزارم مرینت به معنای دریایی ... مرینت محمدی ...
بعد از شنیدن این جمله گوش هایم سوت میکشید ... صدای سوتی سنگین که انگار داشت پرده گوشم را پاره میکرد ... اما میان این صدای سوت , صدای مادرم تسکینی برای پرده گوشم شد و باعث شد که بتوانم بقیه سخنان مادرم را بشنوم :
- سابین : بعد از حدود 3 ماه که اتفاقات زیادی گذشت ... من بهرام رو بیشتر شناختم ... اون رفتار های عجیبی داشت . نوشته های عجیبی به زبانی که اصلا نمیشناختم داشت و بعضی وقت ها اتفاق های عجیبی توی خونه می افتاد ... همه این ها به کنار ... یه روز بهرام سراسیمه به خونه اومد . طوری که من حتی صدای باز شدن در رو نشنیدم . داخل اتاق رفت و عصای چوب دستیش رو برداشت ... و اومد پیش من . دستام رو گرفت و گفت :
- سابین ! لطفا به چیز هایی که میگم گوش کن ...
- چی شده ؟ چرا هولی ؟
- سابین ! این ها مهم نیست . ولی این رو بدون ... این کاغذ رو بگیر ! همه چیز رو برات توضیح میده . من الآن اصلا وقت ندارم . باید برم ... وظیفه بزرگی روی دوشمه ! ( با صدای گریه ) لطفا ... لطفا اگه من برنگشتم ... مرینت رو بردار رو به پاریس برو . من رو ببخش ! الآن دیگه بیشتر از این نمیتونم بهت توضیح بدم ...
اون مهدیار رو برداشت و از اونجا رفت . من سعی کردم که جلوش رو بگیرم اما گوشش بدهکار نبود . راه پله ها رو پایین میرفت . منم دنبالش رفتم اما یهو غیب شد . به سختی دو روز تمام توی خونه حبس شده بودم . تا اینکه خبر مرگ بهرام رو شنیدم . . . من وحشتناک تو شوک بودم . همسرم رفته بود ... معلوم نبود که چه بلایی سر پسرم اومده بود . هرچقدر هم از برادرش پرسیدم چه اتفاقی افتاده , خودش رو مثل من بی خبر نشون داد ... بعد از اون اتفاق با ناراحتی شدید . با نا امیدی . با شکست توی پیدا کردن پسرم ... اومدم اینجا . به پاریس . ( با بغض در گلو ) که فکر کنم بقیه اش رو خودت بدونی ...
بعد از اتمام حرف های مادرم چشمانم پر از اشک شد . بغض گلویم , نفس هایم را سنگین کرده بود . زبانم بند آمده و به سختی میتوانستم دهانم را تکان بدم . این ماجرا به طرز وحشتناکی سایه ای بزرگ , بدون روزنه ای از نور بر روی سر و گردن ناتوانم در بلند کردن انداخته بود . بعد از این همه فشار روحی و روانی که روی قلب و ذهنم آمده بود بغض گلوییم ترکید و بدو بدو از خانه بیرون رفتم
خب دوستان اینم از پارت 2 لطفا لایک و کامنت فراموش نکنید ! ساب کنید و زنگوله نوتفیکیشن رو هم فعال کنید ! بچه ها ! حمایت ! لطفا !