تمام وجودمی پارت 21

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1402/09/06 22:00 · خواندن 4 دقیقه

سلام بابت تاخیر متاسفم!

ادامه ی پارت قبلی...

 

آدرین منو تو گی ماشین گذاشت و خودش سزیع سوار ماشین شد استارد رو زد و ماشین از جاش کنده شد!

 

ماشین داشت پرواز میکرد داشتم از درد میمردم عرق سرد کرده بودم...

رسیدیم بیمارستا آدرین منو از ماشین بغل کرد و با خودش برد داخل بیمارستان و با داد یا میشه گفت با جیغ گفت:

آدرین:برانکارد بیارید داره میاددددد((نویسنده:منحرف نشید عزیزانم داره بچه شو میگه))

پرستاره سراسیمه((پریشانی)اومد و وقتی منو دیدن سریع برنکارد رو آوردن و آدرین منو اونجا گذاشت دستشو گرفتم و گفتم:

من:کاش تو بچه میآوردی من میشستم نگاهت میکردم!

آدرین با اون حالش خندید و با نگرانی به من نگاه کرد داشتم من رو نیبردن که گفتم:

من:وایسید یه لحظه!

وایسادن و رو به آدرین با بغض گفتم:

من:آدرین یک بار دیگه به من بگو دوستم داری اگه هم از اونجا سالم نیومدم ولی برای آخرین بارم شده بهم بگی دوستم داری!

آدرین اخم کرد و گفت:

آدرین:هر موقعه از اونجا اومدی بیرون بهت میگم!

با التماس نگاهش کردم ولی رو به پرستارا گفت:

آدرین:ببریدش!

با چشمای اشکی نگاهش کردم و بردم داخل...

 

آدرین...

با چشمایه اشکی به دری که مرینت توش بود نگاه میکردم اون حتما سالم از اونجا بیرون میاد مطمئنم اون اگه نیاد...

نه نه اون میاد بیرون منو که اینجا ول نمیکنه!

تو این فکرا بودم که در اتاق باز شد یکی با بچه اومد بیرون یکی هم مرینت سریع رفتم پیشش دیدم چشماش بسته س با نگرانی به دکتر نگاه کردم که با خونسردی گفت:

دکتره:حالشون خوبه مادر و بچه سالمه و یک از بچه ها به سلامت به دنیا اومدن ولی یکشون ضربان قلبش پایینه و به مادرشون اینو نگید باعث میشه حالشون بد بشه اینکه بهتون تبریک میگم!

 

انگار تیری رو به قلبم فرو کردن ضربان بچه ضعیفه؟

 

با بغض به سمت اتاقی که مرینت اونجا بود رفتم درش رو باز کردم و مرینت رو بیحال رو تخت دیدم یاد اون حرفش افتادم که گفت:((کاش تو بچه میآوردی من میشستم نگاهت میکردم))یه لحظه به این حرفش خندیدم که خندم از بین رفت و جاشو به بغض داد با صدای مرینت به خودم اومدم:

مرینت:آدرین حالت خوبه بچه چیزیش شده؟

من:نه نه فقط خوشحالم که سالمی و اینکه خیلی خیلی دوستت دارم مرینتم!

مرینت لبخندی زد و گفت:

مرینت:به چند نعر اینو گفتی؟

با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:

مرینت:بابا شوخی کردم با تعجب چرا بهم زل زدی ایشششششششش!

به فعال بودش هم موقعه ی درد لبخندی زدم کاش منم مثل مرینت بودم کاش....

بی خیال اینا شدم و گفتم:

من:کی دلش بچه میخواد؟

مرینت:مننننننننن بدو بگو بیارنش!

یکم استرس گرفنم اگه دومین بچه رو نبینه چیکار میکنه؟

میخواستم برم بیرون که پرستار با یک بچه اومد!

با تعجب بهش نگاه کردم که مرستار پیش مرینت اومد و گفت:

پرستاره:اینم از بچه ی خوشگلتون عزیزم!

مرینت:اون یکی بچهم کجاست؟

پرستاره:مگه نمیدونی عزیزم نبضشون پایینه و اینکه از دستشون دادیم متاسفم!

با ناراحتی و بغض به پرستار نگاه کردم...

 

مرینت...

با ناراحتی به پرستار نگاه کردم که رفت بیرون از اتاق زدم زیر گریه صدای هق هقام کل اتاق پیچیده بود آدرین اومد جلو و دستشون رو کمرم گذاشت و با بغض گفت:

آدرین:ببین مشکلی نیست باشه عزیزم حالا که این یکی وروجک رو داریم!

با چشمای اشکی به آدرین نگاه کردم و به بچه ی توی دستم نگاه کردم که داشت مثل من گریه میکرد من گفتم :

من:آدرین دختره یا پسر؟

آدرین:اه چی فکر کردی پسره دیگه!

من:پس تو بردی اسمش رو چی بزاریم؟؟؟

آدرین:تو بزار!

من:باشه...ر.اکون..نه نه..راکان آره راکان!

آدرین:اومممم قشنگه راکان آره عالیه!

لبخندی زدم

واقعا زندگیم تا اینجا عالیه مثل یک رمان میمونه زیبا و با عشق!

 

پایان....

پارت بعدی رو اگه کامنت زیاد بزارید خیلی ممنونم میشم و اینکه از  55بالا تر باشه اوکی؟؟؟