اشتباه صحراp3

R.A R.A R.A · 1402/09/04 13:24 · خواندن 3 دقیقه

بفرما خوشم میاد از همون اول طرفدار رمانید

"""""

-بقیه عمرت را همونجایی بمون که دیشب موندی !

من دیگه دختری بع اسم صحرا ندارم.....تمام

-آخه.....من

-اون موقع که شبو از خونه بیرون موندی باید فکر اینجاشم میکردی!...حتی به سرت هم نزنه که برگردی خونه...خونت را میریزم دختره ی هرزه!

باشنیدن این کلمه دیگر رمقی برایم باقی نمانده و دوباره مثل دیروز دنیا برایم سیاه می‌شود فقط صدای می‌شنوم که می‌گوید:

-میدانستم خانواده اش دیگر قبولش نمی‌کند!.هه وبال گردنم

 

با سردرد و به حالی عجیبی از خواب پا میشوم اما اینبار کاملا می‌دانم کجایم و گیج نمی‌شوم!

من طرد شدم!؟

خوب میدانم که پدرم از حرفش برنمی‌گردد.اگر فقط یاسمین مثل همیشه استرس نمی‌گرفت و تمام حقیقت را نمیگفت الان این دردسر برایم درست نشده بود!،

مانتویی را میپوشم و شالم را سر میکنم نمی‌خواهم از اتاق بیرون بروم اما گرسنگی امانم را بریده!

آنقدر اتفاق پشت سر هم برایم رقم خورده که دیگر فرست عزاداری برای رفتن حمید را ندارم،

با یاد خاطراتمون زانو ی غم بغل میگرم اما باید برای مردی گه مرا عاشق کرد و با عشق اولش رفت پی زندگیش زانوی غم بغل بگیرم؟!

آرام از اتاق خارج میشوم؛اتاقی که درآن بودم مستقیم وارد پذیرایی نمیشود وارد ایوان شدم و بعد وارد اتاقی کناری شدم  با دیدن اهل خانه که دور یک سفره جمع شده بودند سلامی آرام دادم که مادرش به دادم رسید:

-بیا بشین سر سفره با دیدن غدا دلضعفه ام بیشتر شد

-شروع کن تو از دیروز چیزی نخوردی

لقمه اول که وارد معدم شد کمتر احساس ضعف کردم سپس زیر چشمی به اعضای خانواده نگاهی انداختم،

گفته بود یک برادر بزرگ و یک برادر کوچک دارد.

وحید به همان بانمکی بود که می‌گفت ولی سعید از چیزی هم که می‌گفت وحشتناک تر بود،وقتی متوجه نگاهم شد آنچنان با خشم بهم خیره شد که لقمه در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم.

مردی که میدانستم پدرش است با دستانی لرزان لیوان آبی رو به رویم گرفت

-ولش کن بابا خداراشکر فلج نیست میتونه کاراشو خودش انجام بده

-سعید!!!!

پدرش فقط همین یک کلمه را گفت و سعید دیگر حرفی نزد...لیوان را از دستش گرفتم و خجالت زده گفتم

-ممنونم

حمید گفته بود پدرش سکته کرده و حال جسمانیش زیاد خوب نیست؛گفته بود بعد از اینکه کارخانشان ورشکست شد ،طلب کار ها پشت در خانشان آمدند و پدرش سکته کرد.

در این دوسالی که با هم بودیم تمام گرفتاری هایش را برایم گفته بود،و ترانه که وقتی فهمید پولی ندارد رهایش کرد و با مردی دیگر ازدواج کرد!

هر بار که برایم عکس میفرستاد اینقدر دقیق به جزئیات دقت میکردم و با اشتیاق درباره جا و مکانش سوال میکردم ولی حالا با اینکه اولین بار در کنار خانوادش نشسته ام و با تمام مشکلات روحی و جسمی آنها آشنا هستم او نیست.

می‌دانم که این قسمت از خانه دو اتاق دارد که یک اتاق برای من دیگری برای وحید است.

"""""""

خب 20کامنت