جانشین فصل 2 پارت آخر (حقیقت)
دوستانم . دیگه تموم شد بیاید ادامه تا همه رمز های داستان رو با هم بفهمیم ...
استرس داشتم . اولین باری بود که میخواستم یه همچین کاری رو انجام بدم . راستش میترسیدم ولی فکر کردن به عاقبت کارم دلم رو آروم می کرد . دیگه وقتی برای از دست دادن نداریم . هیدن بلید ( همون خنجر مخفی ) ها رو به دست بستیم و کلاه رو به سرمون کشیدیم . یه استایل حماسی ! امروز وقتشه . امروز .وقت اینه که از حقیقت مطلع بشم . حقیقتی که من رو به این همه درد سر انداخته . حقیقت صفر ها و یک هایی که داخل اون فلش هستن . کی فکرش رو میکرد یه زمان انقدر این صفر ها و یک هایی که یه روز باهاش جمع و تفریق ریاضی انجام میدادن انقدر خطرناک بشن . به عقل ما نرسید ولی باهاش رو به رو شدیم . حالا وقتشه که بریم مرحله آخر . مرحله نهایی ...
اسکات کوچیک شد و روی شونه من نشست و منم شروع به پرواز کردم . توی راه آخرین هماهنگی ها رو با هم دیگه انجام میدادیم :
- اسکات :این صحنه ها برام اتفاق افتاده . همینطوری کوچیک شده بودم و روی شونه استارک نشسته بودم . آخرش میدونی چی شد ؟
- آدرین : میدونم . مجبور شد با سنگ های ابدیت اون بکشن لعنتی رو بزنه تا بازی تموم بشه .
- اسکات : مراقب خودت باش . این بلا این دفعه سر تو نیاد .
- آدرین : اگه قرار باشه بیاد من هیچ کاری نمیتونم بکنم . راستی یادت باشه , اول صبر میکنیم تا اولین اعلام حضور هر نگهبان اعلام بشه تا صداشون رو بتونیم اونطوری که میخوایم تقلید کنیم . پس باید هماهنگ باشیم . اوکیه !؟
- اسکات : اوکیه مرد ! خیلی سفت نگیر ! حله !
بعد از نصیحت های فراوان برای اسکات به محل مورد نظرمون رسیدیم و فرود اومدیم . جایی که رفته بودیم یه سوله با یه حیاط بزرگ تو حومه شهر بود . نگهبان های کمی اطراف بودن ولی هر چند دقیقه به خواطر غروب آفتاب تعدادشون بیشتر میشد . نقشه این بود . توی سوله چهار تا برج دیدبانی هست . یکی از این برج ها با فاصله بیشتری از بقیه قرار داره و دقیقا راه ورود ما به اون سوله کنار اون برج دیدبانیه . وقتی که به راه رو برسیم باز هم نگهبان هایی هستن که پست تمام وقتشون اونجاست و کسی هم بهشون سر نمیزنه . به خواطر سرباز های کمی هم که داشتن این سیستم رو که با بیسیم سر شماری انجام بدن راه اندازی کردن . مثل دو تا اساسین واقعی من توی ارتفاع بالا ایستادم و اسکات هم مثل یه برگ توی خزان آماده پریدن توی برج دیدبانی بود و ما داشتیم به صحبت ها و صداشون گوش میکردیم :
- اور لورد :سولجر 021 اعلام وضعیت کنید !
- 021 : اور لورد ! وضعیت امن . هوا مطلوب !
- اور لورد :سولجر 022 اعلام وضعیت کنید
- 022 : اور لورد ! وضعیت امن . آسمان پاک !
- آدرین : به نظر میرسه رمزی صحبت میکنن . زیگی ! هواست باشه ببینی که بقیه سرباز ها پشت بیسیم چی میگن . آماده باش . اسکات . تو هم اول بپر و کارشون رو تموم کن تا من بیام و بیسیم ها رو آماده کنم . همین الآن هم 10 ثانیه از وقتت رفته . 50 ثانیه بیشتر وقت نداریم .
- اسکات : حله . بهتون علامت میدم .
اسکات :
بعد بلافاصله با اندازه ای اندازه مورچه از روی آدرین پریدم به سمت پایین . مثل یه برگ سر میخوردم . خیلی قشنگ بود تا اینکه به برج رسیدم و وارد شدم . خیلی باهم خوش و بش میکردن . معلوم نبود اون کله خری که خانواده من رو گروگان گرفته , آدم دور و بر خودش جمع کرده یا لات خیابونی ! به هر حال هواسشون رو پرت کردم تا اینکه پشتشون به پشت هم شد . هرکدوم یه سمت پنجره رو نگاه میکردن که یکی یکی از پشت سرشون بزرگ میشدم و دخلشون رو با اون هیدن بلید آوردم . الآن میفهمم که چقدر اساسین ها کیف میکردن . بدون اینکه آب از آب تکون بخوره یه ارتش رو میکشتن . حالا این که دو نفر بود . کار من 15 ثانیه طول کشید . به آدرین علامت دادم تا میتونه خودش رو سریع برسونه ...
آدرین :
بعد از اینکه اسکات علامت داد به سرعت به سمت برج حرکت کردم . بیسیم هاشون رو در آوردم و یه تست 3 ثانیه ای روش انجام دادیم تا اینکه به سر شماری دوم رسیدیم .
- اور لورد : سولجر 021 اعلام وضعیت کنید !
یه لحظه بیسیم کار نکرد .
- آدرین : پس زیگی چرا چیزی نمیگی ؟
- اور لورد : سولجر 021 تکرار میکنم اعلام وضعیت کنید .
- اسکات : زیگی بجنب !
- زیگی : دیگه چی کار کنم ؟ وایستید یه دقه !
- اور لورد : سولجر 021 تکرار آخر وضعیت خودتون رو اعلام کنید
- زیگی 021 : اور لورد ! اینجا سولجر 021 وضعیت امن ! هوا مطلوب !
- اور لورد : سولجر 021 . دلیل تاخیر رو گزارش کنید !
- زیگی 021 : اور لورد : اینجا سولجر 021 ! دلیل تاخیر هواس پرتی .
- اور لورد : سولجر 021 ! در صورت مشاهده دوباره در اعلام وضعیت تنبیه خواهید شد .
- آدرین : وای بخیر گذشت !
- اسکات : چیزی نمونده بود که بد بخت بشیم .
- اور لورد : سولجر 022 ! اعلام وضعیت کنید !
- زیگی 022 : اور لورد . اینجا سولجر 022 ! وضعیت امن . آسمان پاک !
شاید این طور صحنه ها برام عادی شده باشه ولی همین که اتفاق می افته خوش قلبم رو میاره توی دهنم برای همین خیلی آدرینالین خودنم یهو زد بالا . تا اینکه زیگی شورع کرد به صحبت کردن :
- زیگی : دوستان عزیز حلال کنید ( دیگه توصیف بهتر از این پیدا نکردم )
- آدرین: منظورت چیه ؟
- زیگی : یعنی عمداً این کار ور کردم .
- اسکات : زیگی !!!!!!!!!!!
- آدرین : الآن ول کن . بعدا به حسابت میرسم .
بعد از اون ماجرا به سمت راه رو حرکت کردیم . سرباز ها می رفتن و میومدن . اکثراً هم دو تا دوتا کنار هم بودن و کار ما خیلی آسون شده بود . یه سوت بلبلی . هواسشون پرت میشد . به سمت ما حرکت میکردن و پشت در ما هم منتظرشون وایمیستادیم تا برسن و بعد . پخ پخ . بیسیم ها رو اوکی میکردیم و تا سرشماری صبر میکردیم تا از کار درست بیسیم ها اطمینان حاصل بشه . 2 بار همین روال رو ادامه دادیم تا جایی که رسیدیم به یه راه رو دراز که سرباز ها ته راه رو ایستاده بودن . با اسکات پشت دیوار های اونجا مستقر شدیم . خیلی دور بودن . اگه با زره آهنی شلیک میکردم , صداش باعث میشد که عملیات لو بره . اگه هم میرفتیم سمتشون متوجه خارجی بودن ما میشدن و باز هم عملیات لو میفرت که :
- اسکات : اساسین ها توی اینطور موقعیت ها چی کار میکردن ؟
- آدرین : خب اون بازی یه توانایی به بازیکن میداد که برای چند ثانیه به شکل سرباز های حریف بشه .
- اسکات : خب . درسته اینجا بازی نیست ولی من میتونم کوچیک بشم بدون اینکه دیده بشم .
همین رو گفت و دوباره به اندازه یه مورچه شد و رفت تا بهشون برسه . منم درگیر شدم که چطوری بهشون برسم که جارویس شروع کرد به صحبت :
- جارویس : فکرکنم به مشکل بر خوردید قربان !
- آدرین : درسته . اگه یه دست لباس نگهبان ها رو داشتم شاید کارم آسون تر هم میشد .
- جارویس : خب . فکر نکنم همچین چیزی غیر ممکن باشه .
- آدرین : چطور ؟
- جارویس : اون زمانی که رفتید به نیروگاه برق برای اینکه بدنه راکتور رو بسازید ؟
- آدرین : خب !
- جارویس : مقداری از اون وایبرانیوم اضافی اومد که من اون رو با آلیاژ زره ترکیب کردم . وایبرانیم از فلز هایی که تونست یه کشور آفریقاییی رو به مهد تمدن تکنولوژی های نوین تبدیل کنه . من از اون فلز استفاده کردم و برای زره آهنی حالتی قرار دادم که با اسکن کردن لباس یکی دیگه اون رو روی تن شما شبیه سازی کنه .
همین حرف ها رو میزد که یه دفعه دیدم زره آهنی به کلی شبیه لباس سرباز ها شده و مو نمیزنه .
اومد حرکت کنم و برم سمتشون :
- آدرین : بیشترین اسلحه ای که سرباز ها با این لباس دارن چیه ؟
- جارویس : توی دستتونه .
واقعا از این خوندن فکر خوشم میاد . آروم آروم وارد راه رو شدم و به سمتشون حرکت کردم . خدا رو شکر سر سرشماری بهشون رسیدم و زیگی تونست صداشون رو مدل برداری کنه . وقتی بهشون نزدیک شدم :
- هعی ! تو ! اینجا چی کار میکنی ؟
- آدرین : اومدم برای گشت زنی . از سمت فر ماندگی احضار شدم برای بازرسی سرباز ها .
- کدت چیه ؟
- آدرین : ام ... جنرال 02
همین که کدم رو گفتم سرش رو خم کرد تا با بیسیم حرف بزنه :
- آدرین : هعی هعی هعی ! داری چی کار میکنی ؟
- باید ورودت رو به فرماندهی اعلام کنیم . چیه ؟
تقریبا 30 ثانیه از سرشماری اول گذشته بود و خیلی کم وقت داشتم . رفتم جلو و سرم رو پیش گوشش خم کردم :
- آدرین مشکلی نیست . بیا باهم بشمریم . آخرین ثانیه ها بهترین ثانیه هان . سه . دو . یک
- منظورت چیه ؟
که هیدن بلید رو بدون اینکه اون یکی ببینه فرو کردم داخل قلبش ولی اشتباهی که کردم این بود . خنجر از اون طرف بدنش در اومد و اون یکی متوجه شد . یه لحظه فکر کردم دیگه تموم شد ولی اسکات یهویی توی هوا ظاهر شد و پرید روی اونیکی و خجر رو توی گلوش فرو کرد . :
- آدرین : پس کجابودی ؟ مثلا کسی تو رو نمیبینه !
- اسکات : وقتی من کوچیک میشم هر قدم تو برابر 5000 هزار قدم منه . فکر میکنی چطوری خودم رو رسوندم ؟ تو چرا لباس اون ها رو پوشیدی ؟
- آدرین : الآن وقت توضیح دادن ندارم . بدو بیسیم ها رو تکمیل کن چون 10 ثانیه بیشتر وقت نداریم .
یبسیم ها رو هم دستکاری کردیم و من یه هولوگرام اونجا راه اندازی کردم که اگه احیانا کسی از اونجا رد شد لو نریم . تقریبا رسیده بودیم به محل جدا شدن . اون در ختم میشد به جایی که خانواده اسکات نگه داری میشن و این در هم ختم میشد به جایی که من قراره فلش رو پیدا کنم .
- آدرین : اسکات ! هر کدوممون که کارش زود تر تموم شد میاد سراغ اون یکی برای کمک . حله ؟
- اسکات : حله ! موفق باشی . بابت همه چیز ازت ممنونم . و ببخشید که به همسرت شلیک کردم . واقعا از عمد نبود . من مجبور بودم ...
- آدرین : الآن وقتش نیست . برو ! خانوادت منتظرتن .
- اسکات : ممنون . سعی میکنم سریع کار رو تموم کنم .
این رو گفت و رفت . حالا من موندم و در رو به رو . وارد شدم بدون جلب توجه از راه ها ها گذشتم و به اتاق مورد نظر رسیدم . در اتاق رو باز کردم و با صحنه عجیبی رو به رو شدم . این اتاق شباهت خیلی زیادی با اتاق تونی استارک داشت . خیلی برام عجیب بود . هواسم به اتاق پرت شده بود که اون فلش روی میز رو به کلی فراموش کردم . سریع به سمت فلش حرکت کردم . داخل یه آکواریم خالی شیشه ای بود . با ارنجم اون رو شکوندم و فلش رو برداشتم که یهو یک نفر گفت :
- آفرین . آفرین . فکر نمیکردم بدون هیچ سر و صدایی وارد بشی ! مثل اینکه تونی هنوز آدم هاش رو با منطق انتخاب میکنه !
در همین حین صندلی پشت میز چرخید و من چهره یه فردی رو دیدم که اصلا نمیشناختمش .
- آدرین : تو کی هستی ؟
- جسارت من رو ببخشید که خودم رو معرفی نکردم ! آخه من به لطف آقای استارک فرد گمنامی هستم . من مستر مایند هستم .
- آدرین : خب ! ؟ نمیخوای جلوم رو بگیری ؟ این فلش حتما برات مهم بوده که اسکات رو اجیر کردی تا برات گیر بیاره ...
- مستر مایند : آقای اگرست !!!!!! اسکات رو ول کن ! اون حتی زمانی که میخواد به من خیانت کنه هم ناخود آگاه به سود من کار میکنه ! چه توفیقی بیشتر از این که خودت با پای خودت بیای اینجا !
- آدرین : سوال های زیادی ازت دارم ! چرا سعی میکنی این فلش رو بدزدی ؟ به چه درد تو میخوره ؟ چرا میخوای با زندگی من بازی میکنی ؟
- مستر مایند : خب آقای آگرست ! این رو بدون که زندگی نامه من هم مثل زندگی نامه تو شباهت های زیادی داره ! سال های پیش منم آدمی بودم که مثل تو توی دانشگاه یه مخ صنعتی بودم . تا اینکه تونستم یه روز با تونی استارک دیدار داشته باشم و خودم رو بهش ثابت کنم . من خیلی آدم تنهایی بودم . همه توی دانشگاه من رو دیوانه خطاب میکردن . به قدری که بعد از مدتی که وارد انتقام جویان شدم من رو طرد کردن.
- آدرین : نگفتی چرا با زندگی من بازی میکنی و چرا این فلش برات مهمه ؟
- مستر مایند : چون اون فلش حاصل زندگی و کل عمر منه ! بزار بقیه داستان زندگیم رو برات تعریف کنم آقای اگرست ! از اینجا به بعد بخش های خوب زندگی من تموم میشه !
من همیشه نفرت داشتم ! از بچگی ! بی خانمان بزرگ شدم و توی گرسنگی به سر بردم . من از بومی های آمریکا هستم . زمانی که ما رو به بردگی گرفتن دیگه یک روز خوش هم نداشتیم . من بد بختانه پدر و مادر و تمام عزیزانم رو از دست دادم . فقط به خواطر قحطی ! وقتی وارد انتقام جویان شدم , مسئله کم بود غذا مطرح نبود ولی وقتی مطرح شد فهمیدیم که طفاتی که گرسنگی مردم داره خیلی بیشتر از حمله های لوکی توی سال 2012 به نیویورک هست . من شب رو روز تلاش کردم . کار کردم توی این زمینه پیشرفت کردم و دیگه اون کسی نبودم که بهش به عنوان یه برده نگاه میکردن . من توی علم بیگانه ها از خودشون ماهر تر شدم و برای کنترل جمعیت و ریشکنی قحطی بمب های مختلفی درست کردم . بمب هایی که میتونست نصف جمعیت کرده زمین رو محو کنه بدون اینکه آسیبی به محیط زیست و غذا های روی کره زمین بزنه . همه اون ها من رو دیوانه خطاب کردن . از هیچ کدوم اینها ناراحت نشدم ولی حس حقارتی که تونی استارک بزرگ !!!! به من تحمیل کرد حس انتقام رو توی رگ های من جاری کرد . اون ها نقشه بمب های من رو گرفتن و داخل اون فلش رمز نگاری کردن که اگه یه وقت نیازشون شد ازش استفاده کنن . ولی من بیکار نشستم . دنبال فلش رفتم تا پیداش کنم ولی فکر بهتری به ذهنم رسید . زمانی که تونی استارک به فکر ساختن یه هوش مصنوعی برای حافظ از کل زمین بود . زمانی که استارک به فکر ساختن الترون بود باز هم خراب کاری من باعث شد که اون بخواد زمین رو نابود کنه ... کاری که اولترون میکرد باعث میشد که نصف کره زمین نابود بشه و شروع کنه به خود سازی دوباره . حتی با همه این وجود من باز هم شکست خودم اما امروز به لطف شما آقای اگرست میتونم شکست هام رو جبران کنم و ملتی بسازم سراسر قدر دان از خودم که از فاجعه به این بزرگی رهاییشون دادم . - آدرین : هدف تو قبلا هدف تانوس بود که بهش رسید. من , همسرم رو , بهترین دختر توی زندگیم رو به خاطر اون تانوس لعنتی از دست دادم . ولی زرهی که برای تونی طراحی کردم باعث شد اون زنده بمونه و مرینت رو دوباره بهم برگردونه . و حالا تو باز میخوای اون رو ازم بگیری هرگز اجازه نمیدم . حتی اگه من رو هم شکست بدی دستت به اطلاعات اون فلش نمیرسه چون وحشتناک رمزنگاری شده ...
- مستر مایند : آقای اگرست ! فکر میکردم باهوش تر از این ها باشی ! چرا میگم اسکات باز هم به نفع من کار کرده ! اسکات باعث شد تو چیزی رو بیاری اینجا که با کمکش میتونم رمزنگاری این فلش رو انجام بدم . میدونی چطوری ؟ تو ! زمانی که به اون نیروگاه برق رفتی ! یادت اومد !؟ زره آهنی میتونه اون فلش رو رمز نگاری کنه ...
- آدرین : درسته ولی اگه بتونی ازم بگیریش
اون جمله رو گفتم و بهش شلیک کردم ولی ناگهان محو شد ...
- مستر مایند : ( صدای خنده ) آقای اگرست فقط تو نیستی که از هولوگرام استفاده میکنی !!!
وضعیت خیلی خراب بود . عملیات لو رفته بود تصمیم گرفتم که از اسکات کمک بخوام :
- آدرین : اسکات جواب بده ! اسکات ! کمک میخوام
- جارویس : اسکات همین الآن از منطقه خارج شد . به همراه خانوادش
میدونستم که اون فرد بهم خیانت میکنه ولی منم خرم از پل رد شده بود . باید همین الآن فرار میکردم .اومدم پرواز کنم که یهو احساس سرما روی دست چپم کردم . اتفاقی که افتاده بود وحشتناک بود ! زره آهنی توی دستم ذوب شده بود و دیگه موتور کمکی برای پرواز نداشتم . :
- مستر مایند : درسته وایبرانیم شگفت انگیز ترین فلز روی زمینه اما بی نقص نیست . با برخورد وایبرانیوم با نوعی موج مغناطیسی خاصیت خودش رو از دست میده ...
- آدرین : جارویس ! مصالح پشتیبانی رو برای تعمیر دستکش استفاده کن .
- جارویس : متسفانه مصالح تعمیر و باز سازی برای تعمیر ماهواره استفاده شد و شارژ نشده . هیچ تعمیری نمیتونم انجام بدم .
افراد اون عوضی داشتن دفتر رو محاصره میکردن که زیگی گفت :
- 12 میلیون پیش بینی مختلف برای همنچین وضعی ! تنها راه نجات موفقت فعال کردن حالت فریز زره آهنیه ! مصرف برق 2 برابر میشه و در عوض هیچ چیزی نمیتونه به داخل زره نفوذ کنه .
- آدرین : چی داری میگی ؟
- زیگی : هر کاری که میگم رو بکن ! بدو وقت نداریم !!!!!
حالت فریز رو فعال کردم و تقریبا هیچ تکون دیگه ای نمیتونستم بخورم . مصرف برق رفته بود بالا و زمان باقی مونده برای خاموش شدن راکتور 1 روز بود . در همین حین مستر مایند اومد جلو و یه چیزی رو گذاشت روی سینه من .:
- مستر مایند : آقای اگرست ! من رو پشت کوهی فرض کردید ؟ فکر کردید برای این موقعیت راه کاری ندارم ؟ با یه فرکانس دقیق از صدا آمتیست های داخل راکتور زره آهنی آب میشن و زره از کار می افته !
وای ! تنها چیزی بود که یادم رفته بود ! اصلا فکر نمیکردم که زره آهنی همچین نقطه ضعف بزرگی داشته باشه ! :
- آدرین : پس اگه راکتور رو از کار بندازی دیگه چطوری میخوای از زره استفاده کنی ؟
- مستر مایند : نیروگاهی که تو داخلش راکتور رو ساختی تحت اختیار منه . پس نگران اون قسمت هاش نباش .
واقعا دیگه هیچ نقطه برای فرار نبود . هر ثانیه زمان خاموش شدن راکتور کم تر میشد و منم به مرگ نزدیک تر میشدم . هیچ امیدی نداشتم . آخرین لحظه های عمرم بود . یه نفس عمیق کشیدم و به عشقم فکر کردم . چشمام رو بسته بودم و لحظاتی که باهم بودیم تا به اینجا رسیدیم فکر میکردم . از خوشی ها شوخی ها تلخی ها . همه چیز توی ذهنم مرور میشد . زمان باقی مانده برای خاموش شدن راکتور شده بود 10 ثانیه . 9 ثانیه 8 ثانیه . 7 ثانیه . 6 ثانیه . 5 ثانیه . 4 ثانیه . 3 ثانیه . 2 ثانیه . یک ثانیه ... یک ثانیه . ...
مرگ من 1 ثانیه باهام فاصله داشت . اما همین اگه زره خواست خاموش بشه تایمر روی 1 ثانیه گیر کرد ... توی تعجب بودم ... دیگه اون دستگاه روی سینه ام نبود . اون مرد بال دار وارد شد به همراه اسکات داشتن با بقیه میجنگیدن . همون لحظه که اون مرد بالدار داشت میجنگید اسکات اومد پیش من :
- اسکات : آدرین حالت خوبه ؟
- آدرین : موفق شدی ؟ خانوادت رو نجات دادی ؟
- اسکات : آره ! به لطف تو آره ! تو فلش رو پیدا کردی ؟
- آدرین : آره
- سم ویلسون ( مرد بال دار ) : باید همین الآن از اینجا بریم بیرون . تعدادشون زیاده .
- اسکات : ماشین آمادس قربان !
اسکات یه ماشین اسباب بازی گذاشت روی زمین و یک دفعه بزرگ شد .
- اسکات : سوار شو !
همین که من و اسکات سوار ماشین شدیم , اسکات با ریموت ماشین دوباره ما رو کوچیک کرد و سم ما رو از روی زمین برداشت و از اونجا خارج شدیم .
تمام این مدت فکر کردم اسکات بهم خیانت کرده ولی اون دوست مهربونی بود . اون سم رو از این اتفاق مطلع کرده بود . بعد از یکم صحبت فهمیدم کسی که بهم اجازه داد وارد ویلا استارک بشم تا برم دنبال فلش , سم ویلسون بود . کسی که دزدی شرکت های دولتی و خصوصی رو زیر نظر داشت سم ویلسون بود . که به مرد بال دار هم مشهوره . سم ویلسون جانشین کاپیتان آمریکاست !
بعد از اون اتفاق ما باز هم برگشتیم ولی دیگه خبری از اون مستر مایند لعنتی نبود . سعی کردم با ماهواره های استارک پیداش کنم ولی اون زرنگ تر از این حرف ها بود .
من به پاریس برگشتم تا پیش مرینت برم . تا یه مدتی توی از جلوی چشم ها محو بشم . اون روز من تمام ماجرا رو فهمیدم . از اینکه چرا تونی استارک انقدر روی نگه داری و محافظ از این فلش حساس بود . وقتی بمب هایی که داخل اون فلش بود رو با مرینت نگاه میکردیم , مو به تنمون سیخ میشد . به خواطر همین تصمیم گرفتیم فلش رو نابود کنیم و این کار رو هم کردیم . "اگه قرار باشه بمیریم باهم میمیریم "(کاپیتان آمریکا ) . این ماجرا درس بزرگی به من داد . این که هرچقدر هم بدونیم باز هم کمه و هیچی نمیدونیم . درسته مستر مایند در رفته بود ولی از این به بعد ما آماده ایم . آماده برای اینکه جلوش رو بگیریم . آماده ایم تا باهم بجنگیم !
پایان فصل دوم
خب دوستان خیلی ممنونم که من رو تا اینجا حمایت کردید . اونایی که فن داستان بودن الآن حالشون بده ولی خب ما هنوز با این دو تا کار داریم . توی رمان Awakening یا بیداری که اسپین آف این رمانه منتظرتون هستیم . بچه ها من تقریبا 160 صفحه برگه A4 فصل 2 رمان رو نوشتم فقط به خواطر شما پس امید اورد ازم حمایت کنید . اینم موسیقی متنی که بهتون قول داده بودم . Time of Hans Zimer . بچه ها . اگه میخواید تو حس برید . آهنگ رو جلو نزنید . چشماتون رو ببندید و به اتفاق هایی که توی داستان برای آدرین و مرینت افتاد فکر کنید ...