اشتباه صحراp1
سلام اینم از رمان جدیدمون
امید وارم خوشتون بیاد
""""
با لرزیدن گوشی درون جیبم از فکر کردن دست کشیدم؛با دیدن اسمش لبخند روی لبم نشست......
زیر لب زمزمه کردم:
چیزی نمونده عزیزم....الان همدیگرو میبینیم
دسته چمدان را به دست دیگرم دادم و به دنبال پلاک خانشان گشتم ،همانطور که با یک دستم چمدان را میکشیدم گوشی هم در دست دیگرم بود.
زنگ خانشان را زدم و لبخند به لب برایش تایپ کردم:
"من پشت درتونم درو باز کن".
اما قبل اینکه پیام را ارسال کنم پیام قبلی اش را خواندم
"منو ببخش؛ترانه برگشته پیشم داریم با هم میریم فرانسه."
نفسم رفت او رفته بود حالا من پشت در خانشان چه میکردم؟!
شوک زده به صفحه گوشی خیره شدم؛که در روبه رویم باز شد
با چشمانی پر از اشک به مرد روبه رویم خیره شدم،شباهت زیادی به خودش داشت
-بفرمایید با کی کار داشتید؟
خواستم بگویم با برادرت با عشقم
لب زدم ولی صدای از گلویم خارج نشد دوباره به مرد روبه رویم خیره شدم و اینبار چشم به صفحه گوشی بردم زانو هایم سست شد و بعد سیاهی و دیگر هیچ
با احساس درد در پاهایم چشمانم را باز کردم با دست مشغول ماساژ دادن پاهایم شدم ....اینجا کجاست؟!
در حال برسی اتاقی که در آن دراز کشیده بودم شدم تا به یاد بیاورم چه اتفاقی برایم افتاده که با شنیدن حرف هایی در خارج از اتاق به عمق فاجعه پی بردم؛
-پسرم آروم باش الان سکته میکنیا!
-چی چیو آروم باش مادر من...چطوری آروم باشم!؟
صدای هق هق زدن باعث شد مرد با صدای بلندی فریاد بزند:
-خدا ازت نگذره حمید،فقط داری برامون دردسر درست میکنی.اخه این یکیو کجای دلم بزارم؟!
زن بیشتر گریه کرد و مرد همچنان فریاد میزد.
-خودش پاشده رفته اونور دنیا خوش گذرونیم ی زن بیوه مارو با این همه بدهی و مشکلات تنها گذاشته هیچ حالا ی دختر بدبخت دیگه رو هم گول زده و فرستاده ور دلمون! وای ...وای اگه خانوادش دیگه قبولش نکنن چی... باید زود تر بفرستیمش بره....ما نمیتونیم خرج ی نون خور اضافی هر نگه داریم.
با شنیدن این حرف ها کاملا به یاد آوردم چه اتفاقی برایم افتاده
من صحرا دختر25ساله ای که در دنیای مجازی با حمید آشنا شدم و بعد دو سال رابطه مجازی به این رابطه رنگ حقیقت ببخشم تصمیم گرفتم ی روز به بهانه اردوی دربند خارج شوم و به شهر او بیایم تا او را ببینم اما حالا.....
"""""""
خب چطور بود 5 کامنت برای پارت بعدی