رمان(عشق یا رفاقت؟🔗
P:9
سلام . امروز با پارتی بازی نقطه اینرنت مامانم رو وصل کردم و واست پارت گذاشتم 😁❤️
خب منو نگاه نکن برو ادامه🍏🥑
کوکی : بیا هانا واست یه کم غذا گرفتم .
هانا : آه اینا خیلی زیاده ! من نمی تونم !
کوکی : باید بخوری تا انرژی بگیری .
هانا : ممنون ❤️
کوکی : خب ... تا تو میخوری من میرم یه سر تا حیاط بیمارستان.
هانا : اوم حتما ❤️
کوکی : خب من میدونم که تهیونگ بیخودی نیست که این قدر نگران هانا هست من میدونم که تهیونگ هانا رو دوست داره اما ... من نباید بزارم که تهیونگ بفهمه که منم هانا رو دوست دارم .
خب فک کنم الان باید بهش خبر بدم که هانا بهوش آمده وگرنه ممکنه .... آه بیخیال با اینکه اصلا دوست ندارم خلوت خودم و هانا رو بهم بزنم ولی مجبورم .
تهیونگ :
(دیم .. دام .. دیم .. )
تازه خوابیده بودم که با صدای زنگ گوشی بیدار شدم . تا دیدم کوکی هست سریع جواب دادم .
*****
ت+= هی ببینم نکنه مشکلی برای هانا پیش اومده ؟ حالش خوبه ؟ چیزی شده؟
ک×= هی نه ! اتفاقا خیلی هم حالش خوبه !
ت+= آه ه ه خوب پس چرا زنگ زدی؟
ک×= خب میخواستم بگم که هانا بهوش آمده !
ت+ = جدی میگی ! الان میام . بوقققققق
ک×=الو ؟ الوووو ! قط کرد ؟!
********
هانا : داشتم غذا میخوردم که تهیونگ با عجله وارد اتاق شد !
#سلام ام چیزی شده تهیونگ ؟
تهیونگ : شروع کرد به گشتن بدن اش ؛
ببینم حالت خوبه جاییت که درد نمیکنه هان!
مطمئنی که خوبی ؟
هانا : هی من خوبم الان که تو رو میبینم خیلی بهترم ❤️
تهیونگ : آه خیالم راحت شد . امروز دیگع باید مرخص شی .
هانا : آره ممنونم ازت هم از تو هم از کوکی شنیدم وقتی که بیهوش بودم بالای سرم تا صبح بیدار بودی ؟
تهیونگ : چی ... کی بهت گفته ... نه اصلا ... یعنی آره .... خب آره .... بیدار بودم....
هانا : 😅 باشه ... اوم بیا غذا بخور!
تهیونگ : نه ممنون تو بخور . من میرم ببینم کوکی کجا هست !
هانا : هر طور راحتی !
کوکی : نشسته بودم که تهیونگ اومد به سمتم .
تهیونگ : هی کوکی ! ممنونم که بهم خبر دادی . خب وقت داری ؟
کوکی : آره حتما .
تهیونگ : خب خیلی وقته میخوام یه چیزی بهت بگم .
کوکی : چیزی شده !
تهیونگ : آره چیزی شده ! من عاشق شدم !!
کوکی : تو دلش میگه )
با اینکه میدونستم که ته ته هانا رو دوست داره اما بازم قلبم تیر کشید .
چرا من این همه آدم حتما باید اینو به من میگفت؟
تهیونگ : نمی خوای بدونی اون دختر کیه ؟
کوکی : آه آره اون دختر خوشبخت کیه که دل ته ته ما رو برده ؟
تهیونگ : همین دختری که روی تخت بیمارستانه ! هانا .
کوکی : آه واقعا . خوش بحال هانا .
تهیونگ : نه خوش بحال من که اون رو پیدا کردم . از همون روز اول درون اون چیزی بود که در هیچ دختری ندیده بودم ! فک کنم این حس اسمش عشق بوده❤️
کوکی : اشک تو چشم هام داشت جمع میشد دیگع نمی تونستم اونجا بمونم . ))
شرمنده ته ته اما من دستشویی دارم و از صبح اصلا نخوابیدم حالا که تو پیش هانا هستی من میرم .
تهیونگ : آره ... دستت درد نکنه . برو بخواب❤️
<><><><><><><><><><><><>
کوکی : از ساختمان بیمارستان خارج شدم .
این همه آدم چرا باید بیاد احساسات اش رو به من بگه ؟
اینقدر ذهنم درگیر حرف های تهیونگ بود که چند بار میخواستم تصادف کنم .
بلاخره رسیدم خونه اما حالم خیلی بد بود تهیونگ حرف ی دل اش رو به من گفت و راحت شد اما من فقط بیشتر حالم بد شد .
حالا من باید حرف های دلم رو به کی بگم ؟
چی شد که این اتفاق افتاد .
حالم بد بود و مث دیوونه ها شده بودم که صدای زنگ در شنیده شد .
کیه ؟
جین : کوکی منم !
کوکی : در رو باز کردم دست های جین پر بود از غذا و خوراکی !
جین : سلامممم . مهمون نمی خوای ؟
کوکی : آه اتفاقا خیلی خوب کردی آمدی به اومدنت نیاز داشتم .
جین : چیزی شده چرا اینقدر چشم هات قرمزه حالت خوبه !
کوکی : آره ... بیا تو ....
(حالا که جین اومده بود تصمیم گرفتم حرف های دلم رو بهش بگم . جین بچه ی خوبی هست و همیشه همه رو درک میکنه ! )
جین : بیا ... فک کنم شام نخوردی ... غذا گرفتم بیا بخوریم !
کوکی : هی یه لحظه بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم .....
خب .......................
خب تموم شد 😁
چطور بود 😆 به نظرتون ادامه بدم ؟
خب اگع میخوای پارت بدم باید به شرط برسه 😅
لایک : 12 تا حالا ایندفعه دیگع کامنت نمیدم🙃
بایییییییی☺️