منشی قلبم(پایانی)f2p11
سلام بلاخره اینم تموم شد ی رمان خوجل دارم براتون اصلا ناراحت نباشید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از زبان مت.
الان ی هفته از مرخص شدن رزیتا میگذره توی این فکرم که بهش بکم عاشقشم
دیگه صبری برام نمونده که بخوام با غرورم پیش برم خیلی وقته براش حلقه خریدم ختی قبل از اون سفر به کانادا ولی این غرور لعنتی نگذاشت که بهش بگم
از زبان راوی .
ی هفته میگذره این دو عاشق رفتارشون عجیب شده خیلی با هم صمیمی رفتار میکنن هر دو عاشق پیشه ی همن ولی جفتشون با غرور دارن ادامه میدن
شب شده بعد از شام
مت.چه بارون قشنگی جون میده واسه قدم زدن رزی(منظورش همون رزیتاعه) میای برم بیرون قدم بزنیم
رزیتا که انگار کیلو کیلو قند ته دلش سابیده باشد با کمال میل قبول میکنه
مت.لباس گرم بپوش خانوم کوچولو سردت نشه ی وقت
رزیتا وارد اتاق شد و موهاشو دم اسبی بست بارونی سیاهش را پوشید بوت های بلند پاشنه دار شیاهش هم پوشید عطر چنس چنل هم زد .
و از اتاق بیرون آمد مت با چتر از اتاق بیرون آمد و دست رزیتا را گرفت و از خانه بیرون زدند
رزیتا.بریم بستنی بخوریم ولی باید ریسک سرما خوردن را هم بپذیریم
مت با خنده و اضطراب وارد مغازه میشه و یک بستنی میخره
رزیتا.خودت چی پس؟!
مت.منم با تو میخورم دیگه چون میدونم اگه همشو بخوری قندیل میبندی کوچولو
با شنیدن کلمه کوچولو رزیتا خجالت میکشه و سرشو پایین میندازه و به خوردن ادامه میده
نصف بستنی تموم میشه دیگه واقعا توان خوردنشو نداره
رزیتا.بیا
مت.دیدی گفتم
مت بستنی را از رزیتا میگره و با لذت بستی را میخوره
رزیتا خسته میشه و روی نیمکت های پارک میشینه
مت هنوز ایستاده و به رزیتا زل زده
مت.رزیتا
رزیتا.جانم
مت.اگه ی روز ی پسر خوشتیپ و جذاب مثل من بهت ی پیشنهادی بده که...که. مثلا نه.نه ولش کن مثلا عاشقت ..شده باشه ...تو هم دوسش داری یعنی ..اَه .یعنی....ام..ام..باهاش ازدواج میکنی؟
رزیتا که خیلی شوکه شده لا حرکت بعدی مت که زانو میزنی و جعبه ای روبه رویش باز میکنه دیگر چشمانش از دو کاسه هم گرد تر شده به مت زل میزنه و با استرس از جایش بلند میشه
رزیتا.تو...تو الان چی گفتی
مت.خوشت نیومد ببخشید...یعنی...با من ازدواج میکنی
رزیتا از شوق اشت ریخت و بی اختیار خودش را در آغوش مت کشاند و در بغل مت آروم گرفت
رزیتا.مگه میشه به کسی که نفسم به نفسش بنده جواب منفی بدم
مت.خوشبختت میکنم عشق زندگیم
مت لبانش را روی لب های رزیتا میذاره ...
پایان.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خیلی خب
اینم تموم شد
بچه های ی رمان میخوام براتون بزارم اسمش اشتباه صحرا هست خیلی قشنگه
در باره دختری هست به نام صحرا که با پدرش و دو برادرش زندگی میکنه و ی بوی فرند مجازی پیدا میکنه و تمام زندگیش وابسته میشه به حمید بوی فرند مجازیش بری دیدن حمید پدرش را میپیچونه و بخ ی شهر دیگه میره تا حمید و ببینه ولی وقتی میرسه....
خی نظرتون را بگید مطمئنم عاشقش میشید همتون
بای بای