blameworthy P5

‌       starboy ‌ starboy ‌ starboy · 1402/09/03 12:30 · خواندن 3 دقیقه

ادامه مطلب؟

لبخند محوی زدم، اهنگ خوندن به نظر مسخره میومد. چرا باید براش ایت رو میخوندم؟ بهرحال هربار که دلش میخواست میتونست فیلمشو ببینه یا.. یادم افتاد اون گوشی نداشت.. اون یه زندانی بود و تلویزیون هم منو فراموش کرده بود. دیگه فیلمای من روی صحنه جایی پخش نمیشد و همه اینا به خاطر رسوایی هام بود. تقریبا همه میدونستن دختری که دیروز روی صحنه بود الان کاملا پوچه، درواقع من به نحوی هم ابروی خانواده ام و هم خودمو برده بودم. مهم نبود خب اهمیتی نمیدادم. ازین که مردم منو با انگشت نشون می‌دادن واقعا متنفر بودم، از اینکه وقتی اسممو سرچ می‌کردم فقط رسوایی هام بالا میومد متنفر بودم اما خب چیکار میشد کرد؟ به آیدن نگاه کردم، زخم کوچیکی روی گونه ش و جای زخم های قدیمی روی ساعدش بود. من ابدا اون رو نمیشناختم و اولین باری بود که میدیدمش، حس عجیبی به من می‌داد، برچسب قرمز روی لباسش منو میترسوند، خاله امیلی دستی روی گونه اش کشید، آیدن سرشو بالا اورد. چشماش منو ترسوند. نگاهش سرد بود، خیلی سرد؛ نگاهی که فریاد می‌زد "از همه شما عوضی ها متنفرم" چند ثانیه ای همینطور به ما خیره بود، بعد چند ثانیه لب های خشکشو از هم باز کرد.
_ میشه به دیدنم نیاید؟ 
صداش اروم بود، خیلی اروم. توی مسیر خاله به من گفته بود اون فقط جواب برخی از نامه هاشو داده، با اینکه جواب همه رو نداده بود، اما انتظار این برخوردو نداشتم. عصبی شده بودم اما خب بد هم نبود، حداقل دیگه مجبور نبودم به همچین جایی بیام و اهنگ بخونم.
چهره خاله هنوز هم مهربون بود، انگار ناراحت نشده. نمیدونم چرا شروع به فریاد زدن نکرد و منت سرش نذاشت، بلکه لبخند مهربونتری زد.
_ چرا دوست نداری به دیدنت بیام؟
آیدن نگاهی به سر تا پای من و خاله انداخت ،
_ چون دیدنتون حالمو بهتر نمی‌کنه، من به زودی می‌میرم و کسی هم نیست نجاتم بده، مرگ من مشخصه. من قراره بمیرم، شما و حرفای قشنگتون نمی‌تونید منو از مرگی که دادگاه حکمشو اعلام کرده نجات بدین. فقط بذارین من راحت و بی دغدغه بمیرم، من حتی نمیتونم به راحتی تو‌ی چشمتون نگاه کنم.
بلند شد و نگاهی به افسر جانگ¹ انداخت ، نگاهش میگفت " بیا بریم" افسر جانگ بلند شد و کنار آیدن ایستاد، خاله هم از جا بلند شد جوری که انگار نمیخواد لحظه مهمی رو از دست بده، نگاهی به آیدن انداخت.
_ من نمی‌خوام مرگتو سخت کنم، من فقط می‌خوام یکم از دردت کم کنم، من دوباره به دیدنت میام، یعنی.. تو میتونی دفعه بعدی درخواست ملاقاتمو قبول نکنی اما بهرحال من به دیدنت میام.
خاله لبخند مهربونی زد ، افسر جانگ آیدن رو راهنمایی کرد و به دست یه افسر دیگه سپرد و بعد پیش ما برگشت
_ هنوز هم دعوا میکنه؟
_ اره، تازه از انفرادی در اومده. همیشه همینه.. تا قبل شروع تابستون، یه زندانی رو اعدام میکنن که هنوز معلوم نیست کیه. واسه همین اونا این وقتا وحشی تر میشن، چون به مرگشون نزدیکه‌. درواقع بقیه از اونا میترسن چون اونا چیزی برای از دست دادن ندارن
افسر جانگ با لحنی معمولی جواب می‌داد، انگار براش عادی بود. بعد از تموم شدن حرفش شونه بالا انداخت. خاله اهی کشید و من درحالی که به حرفاش فکر میکردم به دیوار تکیه دادم‌، از اینکه خاله میخواست هفته دیگه هم به اینجا بیاد عصبی بودم. حداقل کاش منو با خودش به اینجا نمی برد.
_ در کل، ازتون ممنونم خواهر امیلی، که به دیدنشون میاید. بعضیاشون ارومتر شدن‌.
نگاهی به خاله انداختم و کنار گوشش اروم زمزمه کردم:
_ میرم بیرون
منتظر تاییدش نموندم و از اتاق ملاقات خارج شدم، یکم جلوتر زندانیا توی حیاط بودن. همشون یه یونیفرم پوشیده بودن. بعضیا روی نیمکتا نشسته بودن و بعضی هم فوتبال بازی میکردن. با خودم فکر کردم اونا هیچوقت نمیتونن با ادمای دیگه روبه رو بشن.. با این فکر کمی غمگین شدم.
"""""""
جانگ: فامیلی

 

برای بعدی ۳۰ کامنت.