my killer love 6

𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 𝓐𝓭𝓻𝓲𝓷𝓪 · 1402/08/29 13:40 · خواندن 4 دقیقه

میگم هوای مشهد مث جهنمه یا من اینجوری فک میکنم؟  

merinett

تمام وسایل رو جمع کردم، همه چی سعی کردم رد همه چی رو پاک کنم آدرین سعی کرد جنازه رو با ملافه سفیدی بپوشونه، ملافه ای که حالا غرق خون سوفی بود ساعت سه شده، دو ساعت دیگه باید راه بیوفتیم هنوز نمیدونم چرا ادرین داره کمکم میکنه نمیخواستم بیشتر از این توی خونه اشتراکی خودم و سوفی بمونم پس از اتاق رفتم بیرون و رفتم طبقه سوم که خونه ادرین بود زنگ درو زدم

کل اپارتمان 5 طبقه بود و هر طبقه هم یک خانواده بودن طبقه دوم و پنجم رو خانواده هاش تازه اسباب کشی کرده بودن و نمیشناختمشون من طبقه چهارم بودم و ادرین طبقه سوم و پیرزن و پیرمرد مالک ساختمون که فقط سوفی رو میشناختن طبقه اول،  به زودی بوی گندی از خونه من بلند میشد و کسی به پلیس خبر میداد ادرین درو باز کرد و جا خورد

a: عه، سلام 

m: سلام، میشه بیام تو؟ 

a: خب . . . آره باشه

از جلوی در کنار رفت و منم وارد خونه شدم، واقعا تمیز بود، برخلاف خونه ما آدرین همیشه تمیز بود . . . 

فلش بک 17 سال پیش 

m: ادرین، میشه با تئاتر عروسکی برام نمایش اجرا کنی؟ لطفا؟ 

a: بازم؟ مرینت دیگه 11 سالته! 

m: ولی تو خیلی خوب اجرا میکنی! 

a: شاید بعدا 

m: الان ناراحتم، الان میخوام 

ادرین با چشم های عسلی به چشم هام زل زد و بغلم کرد

a: چرا ناراحتی؟ 

m: اول نمایش

a: هوممم. . . یه ایده دارم، نظرت چیه ایندفعه تو نمایش رو اجرا کنی؟ 

m: خب . . . 

a: یالا مرینت 

m: باشه 

از بغلش در اومدم و سمت کمد رفتم و از توی کمد تئاتر رو در اوردم و بازش کردم شخصیت های تئاتر رو من و ادرین وقتی 7 یا 8 سالمون بود کشیدیم برای همین به طور وحشتناکی افتضاح بودن ولی من دوستشون داشتم یک شخصیت بود که اسمش رو مرد عاقل گذاشته بودم من عاشق این بودم که ادرین با صدای مرد عاقل و عروسکش از من سوال میپرسید، بر اساس افسانه ها، مرد عاقل تنها شخصیتی بود که میتونست مارو ببینه با مرد عاشق شروع کردم و با صدای کلفت حرف زدم

m: به به! آدرین خوشحالم که میبینمت! 

ادرین لبخند زد 

a: سلام مرد عاقل! 

m: امروز چه کمکی از دستم بر میاد مرد جوان؟ 

a: میخواستم بپرسم . . . 

میدونست که من مغرورم و نیشخند زد

a: مرینت دختر خوبیه؟ 

m: البت. . . 

ولی نه، من دختر خوبی بودم؟ حتی از پنج سالگی میدوستم که بدم و باعث ناراحتی همه هستم پس چرا دروغ؟ لب هام لرزید

 با صدای مرد عاقل داد زدم: نه! اون دختر خیلی بدیه! همه ازش متنفرن! قراره توی جهنم بسوزه! 

عروسک رو پرت کردم و از اتاق بیرون زدم گوشه راهرو نشستم و گریه کردم، منتظر بودم ادرین بیاد ارومم کنه ولی نیم ساعت گذشت و نیومد، بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و از لای در بهش نگاه کردم، عروسک مرد عاقل پاره شده بود، ادرین داشت تئاتر رو جمع و تیکه های مرد عاقل رو کنار هم میچیند اروم رفتم کنارش نشستم 

m: ببخشید 

لبخند زد، لبخندی که میدونستم هیچ وقت فراموشش نمیکنم، پس منم خندیدم 

a: ولی من که دوستت دارم! 

m: ولی تمیزکاری رو بیشتر دوست داری

ریشخند زد 

a: آره! 

و با هم خندیدیم