تمام وجودمی پارت 11

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1402/08/28 20:04 · خواندن 4 دقیقه

سلام

من اومدم با یک پارت زیبا!

ادامه ی پارت قبلی...

 

من چقدر احمق...

باید به حرف آلیا گوش میکردم نمیباید به فکر انداختن بچه فکر میکردم!

آدرین داشت نگام میکرد و پوفی کشید و رفت...

سریع به خودم اومدم و رفتم دنبالش داشت میرفت بیرون که بازو شو گرفتم و به طرف خودم کشوندمش و گفتم:

من:آدرین من نمیتونم دوستت داشته باشم نمیتونم چرا نمیفهمی تو نمیتونی منو از بچه ای که شکمه منه جدا کنی تو...

آدرین وسط حرفم پرید و گفت:

آدرین:نوچ نوچ کسی که داره حرف از بچه اش میزنه نباید بچه اش رو مینداخت اوکی اگه من بادیگاردمو نمیفرستادم الان بچم مرده بود تو برای بچه ای که شکمته مادر اصلا خوبی نمیش...

 

با سیلی که بهش زدم نصف حرفش تموم نشد!

و گفتم:

من:باید بفهمی که نباید اینجوری با من حرف بزنی من میدونم بچه ام زندگی خوبی نخواهد داشت اینو مطمئنم ولی دلیل نمیشه که بگه مادر خوبی برای بچه ام نخواهم بود الان میخوای هر گوری برو!

 

آدرین چیزی نگفت و در خونه رو محکم بست و سوار ماشینش شد و رفت!

هر قبرستونی که میخواد بره باید به اینجا هم فکر میکرد که اگه به زور من رو مال خودش کنه چه اتفاقی میوفته...

 

ساعت2نصف شب بود ولی هنوز نیومده بود دارم از نگرانی میمیرم شاید دوساش نداشته باشم ولی پدر بچه ی توی شکمم هست!

 

دلم رو به دریا زدم و بهش زنگ زدم...

من:الو آدرین کجایی مردم از نگرانی بیا خون...

صدای یه دختر به گوشم رسید که گفت:

دختره:ببخشید ولی آدرین الان پیش منه جاشم خوبه و اینکه زنگ نزن و مزاحممون نشو!

 

این حرف رو که زد چشمام سیاهی رفت واقعا که براش متاسفم واقعا لیاقت دوستاشتن رو نداره منو بگو که دلمو به دریا زدم تا عاشقش بشم و زندگی مونو خوب ادامه بدیم با بچه مون ولی الان که فهمیدم اصلا لیاقت نداره لیاقتش همونایی هست که الان پیششن نه من!

 

من رو به دختره گفتم:

من:به آدرین بگو زنت زنگ زد ولی لیاقت دوستاشتن منو نداره و اینکه منو از زندگیش حذف کنه بگو براش متاسفم!

 

گوشی رو قطع میکنم و به سقف زل میزنم من از هیچی شانس نیوردم شاید اگه من به دنیا نمیومدم مادرم زنده بود و انقدر بدبخت نبودم که خیانت شوهر خودمو ببینم و هیچ کاری نکنم!

 

نمیدونم چقدر توی فکر بودم که صورتم خیس شده بود...

آره من آدرین رو دوست ندارم ولی تو این 6ماه داشتم تلاشمو میکردم که عاشقش بشم و دوستش داشته باشم ولی خب لیاقتش دوست داشتن من نیست!

 

ساعت حدود4صبح بود که من بیدار بودم بلند شدم تا برم تا بخوابم که صدای چرخیدم کلید رو شنیدم آدرین با سر و وضع افتضاح وارد شد و با کنایه رو بهش گفتم:

من:خوش گذشت؟خسته نباشی!

آدرین به من نگاه کرد و گفت:

آدرین:چی میگی اول صبحی چرا بیداری؟

من:من باید به تو جواب پس بدم اون تویی که چرا تا ساعت4صبح بیرون بودی من بدبخت رو بگو میخواستم عاشقت بشم ولی گند زدی به همه چیز این بچه به دنیا و منم به زور پیشت میمونم اونم فقط به خاطر این بچه الانم لطف میکنی اگه بری روی اتاق مهمون بخوابی!

 

راهمو کج کردم و رفتم تاق و درم قفل کردم بازم صورتم خیس شد من برای چی گریه میکنم بره به جهنم من برای چی روحیمو خراب کنم؟

 

روی تخت دراز کشیدم و به 3نکشید که خوابم برد...

 

با نور آفتابی که میخورد به چشمام از خواب بلند شدم داشتم میرفتم بیرون که صدای ظریفی شنیدم مثل صدای یک دختر!

از اتاق بیرون میام و یواشکی به حرفاشون گوش میدم.

دختره:آدرین عشقم بیا بریم دیگه!

دختره چقدر با عشوه حرف میزد!

آدرین گفت:

آدرین:من ازدواج کردم ازش بچه دارم چی میگی بیا بریم؟

از اونجایی که قایم شده بودم میام بیرون و از پله ها پایین میام و بدون اینکه بهشون محل بدم میرم صبحانه ام رو بخورم که دختره میگه:

دختره:آدرین عشقم معرفی نمیکنی؟

آدرین:من عشق تو نیستم و اینکه ایشون زن من و اسمش مرینته!

آدرین رو به من میگه:

آدرین:ایشونم که میبینی مرینت ایشون دختر عمه هست اسمش.....

 

پایان...

حدس بزنید که اسم دختر عمش چیه؟

12لایک و 11کامنت عالیه!