تمام وجودمی پارت 6
سلام
ببینید من فقط ساعت های12،1شب میتونم پارت بدم با تشکر از من
بریم برای ادامه ی پارت قبلی...
توی همین فکرا بودم که دست یکی منو داشت تکون میداد که از فکر در اومدم منم که آماده ی پاچه گیری بودم و اصلا عصاب نداشتم سریع بدون اینکه ببینم کیه گفتم:
من:هان چیه؟
آدرین با صدا ترسناکی که واقعا بد بود گفت:
آدرین:ببین اعصاب ندارم هان دیگه چیه درست حرف بزن!
من:اگه درست حرفم نزنم چی هان؟
هان رو عمداً گفتم
آدرین عصبی تر گفت:
آدرین:مشکلی نیست هر موقعه اون کار رو کردی میفهمی چی میشه!
من:برو بابا چی میگه فازت چیه داداش؟
آدرین:من داداشتم یا شوهرت که داداش میگه هاننننن؟
با دادش به خودم اومدم و سریع گارد گرفتم و با صدای بلند که مثل جیغ بود مثل خودش گفتم:
من:من هر جور دلم بخواد حرف میزم از زندگیم گورت رو گم کن نمیخوامت چرا اینو نمیفهی هان دیوونه ام کردی از زندگیم برو و خوشحالم ک...
با تو دهنی که خوردم نصف حرفمم زده نشد.
جای دستش رو صورت میسوخت و گز گز میکرد
واقعا این زندگیه که من دارم؟
از کوره در رفتم و بدون اینکه به فهمم بابام اینجاست یا نه یکی سیلی میزنم که دلم خنک شه واقعا دست خودم درد گرفت واقعا محکم زدم حقش بود دیگه دست روی من بلند نکنه عوضی...
و جیغ مانند گفتم:
من:دستت به من بخوره دستت رو میشکونم عوضی معلوم نیست تا حالا چند نفر رو زدی که دستت درازه هرکی از در برسه رو میزنی اول آشناییمون که روز بدبختیم بود منو سیلی زدی الانم سیلی زدی تا حالا از بابام سیلی نخورده بودم که از تو نچسب خورد....
با سیلی دوباره به خودم اومدم سرم رو برگردوندم که با قیافه ی بابام رو به رو شدم اونم منو سیلی زد واقعا؟
بابام با عصبانیت گفت:
بابام:یادت باشه از باباتم سیلی خوردی و اینکه سر شوهرت داد نزن برو آرزو کن کسی مثل آدرین بیاد بگیرت و بعد بیا سر آدرین داد بزن...فهمیدیییی
فهمیدی رو خیلی بلند گفت که باعث شد سرم رو تند تند تکون بدم.
من واقعا بدبختم این زندگیه که من دارم؟؟؟
چرا آخه آدرین انقدر شومه؟
به آدرین نگاه کردم که نگاهش ناراحت بود اومد نزدیکم و گفت:
آدرین:من بابت حرفام معذرت میخوام از کوره در رفتم از باباتم به خاطر سیلی زدم به تو معذرت خواهی میکنم...
وسط حرفش میپرم و میگم:
من:تو باعث این اتفاقاتی؛اگه خواهرزاده های آلیا عکس رو برای تو نمیفرستاد اینجوری نمیشد من مطمئنم تو باعث سیلی خوردنمی تو باعت تصادف کردنمی تو باعث همه چیزمی اگه شاید تو منو نمیشناختی اینجوری نمیشد!
آخر اشکم در میاد و روی گونه هام میریزه که اشکام پشت سر هم جاری میشن و گریه میکنم...
هق هقام همه جا رو پر میکنه که آخر آدرین با ناراحتی میگه:
آدرین:من دوست ندارم تو رو ناراحت ببینم دل بی صاحاب من عاشق تو شد به مامانم هم گفتم گفت که اگه عاشقت شدم دنبالت بگردم و هر جور شده به دستت بیارم اما نه به زور من دارم به تو زور میگم اما من نمیتونم ولت کنم دوست دارم به زورم شده تو رو مال خودم کنم تو بگو من چه گناهی کردم که دل بی صاحاب من عاشق تو شده تو خودت بگو چرا آخه چرا؟
حرف های آدرین بوی راستی و ناراحتی میداد توی هر کلمه ای که میگفت لحنش ناراحت بود من نمیخوام کسی به خاطر من ناراحت شه حتی اگه آدرین باشه نمیدونم چرا یک دفعه ای بغلش کردم تو بغلش احساس امنیت میکردم انگار امنیت داشتم توی بغلش...
انقدر گریه کرده بودم که واسم اشکی نمونده بود که توی بغل آدرین خوابم میبره...
صبح روز بعد...
از خواب بلند میشه روی تخت بودم و کسیم توی اتاق نبود.
واقعا با ملاحظه بود که پیشم نخوابید
از تخت پایین اومدم که رفتم دستشویی اتاق که آدرین ازش اومد بیرون با تعجب بهش نگاه میکردم که آخر خودش گفت:
آدرین:خوشگل ندیدی؟
من:چرا هرروز توی آیینه میبینم!
من حرفمو پس میگیرم آدرین بی ملاحظه ست.
من:تو پیش من خوابیدی؟
آدرین:نه پیش بابات خب معلومه پیش تو!
واقعاً که بی ملاحظه است.
فقط کاری با من نکرده باشه!
پایان...
ادامه ی پارت قبلی 7کامنت و 8لایک به نظرم خوبه