پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۸)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت هشتم
سال ۱۹۹۵
... مایک چیزی را که میدید باور نمیکرد.
بانی سر جایش نبود. و مایک نمیتوانست باور کند که این کابوس وحشتناک دارد اتفاق میافتد.
مایک مثل دیوانه ها از جایش پرید و وسط اتاق نگهبانی ایستاد. کمی به اطرافش نگاه کرد، گیج شده بود، نمیدانست باید چه کند.
اتاق، دو ورودی داشت، اما هیچکدامشان در نداشتند، حتی یک در فلزی ساده.
امنیت اتاق فوقالعاده پایین بود.
مایک میخواست فرار کند، اما با خودش گفت:« نه مایک، نباید بری، مگه یادت نمیاد؟ خطرناک ترین کار، خروج از دفتر نگهبانیه...» سپس به سرعت خود را به پشت مانیتور رساند.
او دوربین ها را یکی پس از دیگری چک کرد و توانست بانی را پیدا کند.
بانی درست وسط سالن جشن شماره ۱ ایستاده بود و با حالتی عجیب و ترسناک، به دوربین خیره شده بود. نگاه بانی بدن مایک را لرزاند. چون به نظر میرسید که انگار بانی دارد مستقیماً به مایک نگاه میکند.
مایک، تصویر را روی سالن شماره ۱ نگه داشت. و در حالی که به مانیتور چشم دوخته بود، زیر لب غر غر میکرد:« آخه چه طور ممکنه که این انیماترونیک های جدید هم تسخیر شده باشن؟ این اصلاً با عقل جور در نمیاد...»
نگاه بانی به شدت آزار دهنده بود. مایک نتوانست چند لحظه بیشتر آن نگاه را تحمل کند. بنابراین تصویر را عوض کرد.
زیر لب گفت:« خونسرد باش مایک... تو قبلاً هم در یک چنین موقعیتی بودی... پس لازم نیست بترسی... فقط کار هایی رو بکن که نگهبان قدیمی بهت گفته بود... از اتاق خارج نشو، سر و صدا نکن، و سعی کن زنده بمونی...»
البته، مابقی شب به آرامی سپری شد. بانی تا صبح در همان جا ماند و بقیه انیماترونیک ها حرکت نکردند.
به محض اینکه نخستین پرتو های خورشید، فضای سرد پیتزا فروشی را روشن کردند، بانی هم به طور خودکار به استیج برگشت.
شب آسانی بود، اما...
« تا بعد »