🤍ملکه شطرنج 🖤

F.a.t.e.m.e F.a.t.e.m.e F.a.t.e.m.e · 1402/08/23 16:10 · خواندن 3 دقیقه

پارت اول

اولین باری نبود که پدرم از خونه پرتم می کرد بیرون من براش یه موجود اضافی بودم زخم صورتم بیشتر می سوخت و هوا تصمیم گرفته بود منو منجمد کنه تا از تمام بد بختی هام خلاص بشم یاد مادرم افتادم مادری که لحظه به لحظه زندگیش رو بخاطر من از در و همسایه طعنه شنیده بود مادری که حتی ندیده بودم لبخند مصنوعی بزنه و هیچ امیدی به تموم شدن این وضعیت نداشت و فقط دعا می کرد که بدتر نشه با صدای شکمم که از گرسنه گی غار و غور می کرد از افکارم بیرون اومدم توی جنگل شروع به راه رفتن کردم تا اینکه به یه سطل اشغال رسیدم خودمم نمی دونستم توش دنبال چی می گردم برای کسی که هیچی نداره همه چیز غنیمت هست ناگهان یه منو از یقه گرفت و عقب کشید چشممو باز کردم دیدم چند تا مرد هستن کت یهو دکتری که پدرم منو پیش اوم برد تا منو درمان کنه به اون اون مردا گفت ولش کنید مردای  بدی نبودن فکر می کردم من اومدم دزدی با اون دکتر رفتیم داخل ماشینش بهم گفت اینجا چکار می کنی دختر منم تمام داستان این دو سه روز رو براش گفتم گفتم که پدرم با بی رحمی منو توی جنگل رها کرده بود گفتم که حتی به زجه های مادرم هم اهمیت نداد آنقدر گفتم و گفتم تا خالی شدم به دکتر نگاه کردم داشت با ترحم به من نگاه می کرد اون روز دکتر هرچی به پدرم گفت که من جنی نیستم واین حساسیت و حتی جزام هم نیست پدرم قبول نکرد نفهمیدم کی خوابم برد ولی وقتی بیدار شدم توی ماشین دکتر بودم ازش پرسیدم که دارینم کجا میریم گفت اولا سلام دوما داریم میریم تهران خونه من بهش گفتم من مزاحمتون نیستم چیزی نگفت انگار خودشم نمی دونست می خواد چکار بکنه بقیه راه رو در سکوت کامل بودیم وقتی رسیدیم در ماشین رو برام باز کرد وقتی وارد خونه شدیم یه خانم تا منو دید داد زد مسعود اون جزام داره چرا اوردیش اینجا دکتر که حالا می دونستم اسمش مسعود هست روشو به من بر گردوند و گفت همین جا وایسا تا من بیام من همون جا وایساده بودم که در خونه باز شد و دوتا بسر وارد خونه شدن که باهم اختلاف سنی زیادی نداشتن ولی هر دوتا شون از من بزرگتر بودن یکی از اونا اومد نزدیکم وله اون یکی گفت مهرداد این کیه مهردادم که از برادرش بزرگتر بود به برادرش گفت نمی دونم بیا بریم داخل چند دقیقه بعد دکتر اومد داخل و گفت می تونی بیای داخل وارد خونشون شدم خونشون مثل قصر بود تا وارد شدم همون خانم اومد و گفت همین الان برو توی حموم تمام لباساتو در بیار و بدنتو خوب بشور گفتم چشم و کار های که گفته بود رو انجام دادم برام یه لباس و شلوار اورد پوشیدنش و از حموم اومدم بیرون اون خانم بهم گفت امشب اینجا می خوابی تا شوهرم فردا ببرتت بهزیستی حالا هم بیا سر میز شام غذامو زود خوردم پسرها و دخترشون هم عذاشونو خوردن و رفتن توی جام نشسته بودم که خانم گفت چرا نمی خوابی گفتم منتظرم غذاتونو بخورید تا ظرف هارو بشورم خانم به نگاه به من کرد و گفت بیا همینارو فعلا بشور بعد هم بخواب گفتم چشم از بهزیستی خیلی می ترسیدم صبح که بیدار شدم خانم و دکتر بهم گفتن ببین دختر من نصف خدمتکار قبلیمون بهت پول می دم به علاوه جا برای زندگی کردنت بلدی غذا درست بکنی گفتم بله گفت خیلی بچه هستی فعلا فقط ظرف هارو بشور گفتم چشم خانم بهم گفت الان با مسعود برو دکتر تا ببینه مشکل صورتت برای چیه توی مدتی که اینجا هستی دور پسرای من مهرداد و هیراد نمی پلکی با مهشیدم بحث نمی کنی باشه گفتم چشم 

خانم پرسید اسمت چیه دختر 

گفتم آوا ........