روز و شب عاشقی P5

Adrina♡ Adrina♡ Adrina♡ · 1402/08/22 21:27 · خواندن 5 دقیقه

سلاممممم

دلم‌ براتون تنگ شده بوددد

واقعا ببخشید خیلی دیر شده بود....

نمیدونید چقد درس داشتم:/

امیدورام هنوزم رمانمو دوست داشته باشید❤️

این پارت تقدیم‌ به بهترین دوستم یعتی فاطمه که این رومانو نمیخونه و تو این وبلاگ نمیاد ولی باز تقدیم به تو فاطمه جونم:)♡ 

برید ادامه👇🏻

 

اصلا حالم‌ خوب نبود...

یهو صدای آژیر ماشین پلیس اومد و وارد شد و لایلا و جک رو دست گیر کرد...

سریع از اتاق‌ بیرون رفتم و مثل روانی‌ ها به سمت بیرون از مهمونی رفتم.

سریع یه ماشین گرفتم و سوار شدم و به سمت خونه ی آلیا رفتم.

زنگ خونشونو زدم :

A:بله؟

M:منم ، لطفا درو باز کننن!!

A:باشه باشه آروم باش...بیا داخل

رفتم توی خونه و آلیا رو بغل کردم و بدجور گریه میکردم.

A:مرینت؟چیشده؟چرا گریه میکنی؟

M:چرا آخهههه!!آخه چرا منننن.

A:آروم باش، میریم تو اتاقم و باهم صحبت میکنیم

رفتیم تو اتاقش ، و من همه ی قضیه رو براش تعریف کردم.

انقدر ترسیده بودم که وسط حرفام نفسم‌می‌گرفت و قلبم تاپ تاپ‌ میزد...

هنوز تصویر اون درد هایی که کشیده بودم تو ذهنم مونده بود.

بعد از تعریف آلیا گفت:احمقانه بی‌شعور ، بیبببببب ،بیببببببببب، بیبببببببب اونا خیلی بیبببببببببب ( شرمنده نمی تونم‌فحش هارو بگم😂)

A:ولی دیگه آروم باش ، خوشحالم که دستگیر شدن‌. ایشالا دیگه از زندان بیرون نیان چون جاشون همون جاس

آلیا بغلم کرد...

M:ممنونم که همیشه پیشمی♡

A:معلومه که پیشتم

از بغلش در اومدم و سرمو رو پاهاش گذاشتم که کم کم خوابم برد... 

۲ ساعت بعد...: ۱ شب

A:مرینتتتتت!!!بیدار شووووو زود باششششش 

آروم چشمامو باز کردم و مثل احمقا به آلیا خیره شدم...

A:مرینتتتتتتت!!

یهو از جام پریدم و مثل اسکلا گفتم:

M:ها ؟ چی شده؟من کجام؟اینجا کجاس؟

آلیا یه خنده ای کرد و گفت:مرینت،،،مسخره بازی در نیار! لطفا بلند شو... ساعت ۱ شبه

M:چی ؟ وای نهههه .مامان و بابام میکشن منوتو

A:نگران نباش به مامان و بابات زنگ زدم گفتم امشب اینجا میمونی

M:آخه فردا باید بریم مدرسه:/

A:مرینتتتت

M:چیه؟؟

A:فردا تعطیلههه 

M:وای راست میگیییی

جفتمون خندیدم و بعد از روی تخت بلند شدم ، منو آلیا به همه کمک کردیم و دوتا دشک رو کنار هم‌ پهن گردیم.

و روشون بالش و پتو گذاشتیم

هرکدوممون هم یه عروسک و یه کاسه ی تخمه برداشتیم و پریدیم رو دشک.

آلیا برای من داستان ترسناک تعریف کرد و کلی لرزیدم .

نوبت من که شد براش یه داستان خیلی سم و خنده دار تعریف کردم‌که کلی خندیدیم.

بعد هم خاطره برای هم تعریف کردیم و همزمان تخمه میخوریدم.

یکی از بدترین شبای عمرم با کمک آلیا یعنی‌بهترین دوستم تبدیل به بهترین شب زندگیم شد.

کم کم داشت خوابم می‌گرفت... آلیا‌هم‌همینطور،

واسه همین من رفتم تو بغل آلیا و پیش هم خوابیدیم.

کنار‌ آلیا احساسی دارم که کنار هیچ کس ندارم ...

و این واقعا عجیبه،

کم کم‌ چشمام سنگین شد و خوابیدم....

صبح روز بعد....:۱۰ صبح

آروم چشمام‌ رو باز کردم، و آفتابی خوشگل که از پنجره ی اتاق معلوم بود و نورش به صورت من می‌تابید رو دیدم.

سرم رو چرخوندم و به آلیا که کنارم مثل فرشته ها خوابیده بود نگاه کردم...

گفتم‌شاید بهتره بعد از این‌ همه کمکی که آلیا کرد منم‌ یه کاری‌ کنم ،

برای‌همین از جام پاشدم و به طبقه ی پایین رفتم...

رفتم داخل آشپزخونه و روی یخچال یه یادداشت از طرف مامان و بابای آلیا دیدم...

نوشته بودن:

آلیا و مرینت عزیز

من و آلبرت داریم به مراسم خطم عموی من میریم

لطفا مواظب خودتون‌ باشید و برای خودتون صبحانه درست کنید

دوستون داریم خدانگهدار 

 

بعدش در یخچال رو باز کردم و مواد پنکیک اوردم و پختم.

بعدش قهوه درست کردم و خامه و مربا و نون تست بردم سر میز.

توی فنجون ها قهوه ریختم و بشقاب های پنکیک رو تزیین کردم.

بعدش همرو گذاشتم رو میز و به سمت اتاق آلیا رفتم...

M:آلیاااا!بیدار شوووو ... ساعت ۱۰ و نیمه

آلیا چشماش رو آروم‌ باز کرد و با صدای خواب‌آلود گفت:باشه... الان میام.

رفتم بیرون از اتاق و کنار میز غذاخوری وایستادم.

یهو آلیا اومد پایین.

A:واووو . چه اثر هنری زیبایی،،، خیلی ازت ممنونم♡

M:خواهش میکنم... حالا بشین. راستی ،،،... مامان و بابات رفتن مراسم خطم عموی مامانت

A:آهان باشه

نشستیم رو صندلی و صبحانه خوردیم و همزمان حرف زدیم ...

بعد صبحانه میزو جمع کردیم و به سمت اتاق رفتیم .

نشستیم و یکم تکلیف انجام دادیم و بعدش فیلم دیدم.

که یهو رز زنگ زد

R:سلام مرینت

M:سلام رز

R:میاید ساعت ۶ بریم بستنی‌ بخوریم؟

M:آره حتما...منو آلیا ساعت ۶. اونجاییم

R:میدونی کجا دیگه‌....

M:آره دیگه همون جای همیشگیمون... بستنی‌ آندره

R:آره، پس میبینمت خدافظ

M:خدافظ

گوشی رو قطع کردم و چون صدا رو بلندگو بود آلیا شنید و قبول کرد.

داشتیم یه فیلم باحال و کمدی میدیم و قهقهه میزدیم

بعد از فیلم با خنده به سما اتاق رفتیم و یکم بازی کریدم(بازی جرعت حقیقت و اینا)

بعدش همینجور رو تخت دراز کشیدیم و رفتیم تو گوشیامون...

ساعت ۴ و نیم....

 

 

تماممم:)

۴۴۵۷ کراکتر🤗

برای پارت بعد ۲۰ کامنت و ۱۸ لایک💬❤️

بچه ها...

حالم از لحاظ روحی و روانی بده

دلم‌ گرفته

و نمی دونم چرا

میشه تو کامنتا وایب خوب بهم بدید؟

ازتون ممنون میشم❤️