ملاقاتی زیر برف کریسمس P⁵
برین ادامه.
[چند روز بعد از دزدی]
جوزف از دفتر کارش بیرون میاید و سوار اسانسور میشود.در اینه اسانسور به خودش نگاه میکند.چشمانش خستگی اش را به وضوح نشان میداد.نبود ان پرونده ازارش میداد.
آن یک پرونده معمولی نبود.پرونده ای بود که آینده ی شرکتش به ان بستگی داشت.اگر ان پرونده به ادم اشتباهی میرسید،شرکتش نابود میشد.برای همین روز بعد پلیس را در جریان گذاشت.
وارد پارکینگ شرکت میشود و در ماشین را باز میکند و سوار میشود.استارت میزند و سمت خانه خودش میرود.
مدتی بود به خانه خودش نرفته بود و مطمئن بود خانه بهم ریخته و پر از خاک است.جلوی در خانه پارک میکند و در را باز میکند.زیر لب میگوید:<درست حدس زدم>
کوهی از لباس روی کاناپه افتاده بود.حوله و ادکلنش روی زمین بود.باخود فکر کرد میتواند اینها را جمع کند.ولی وقتی چشمش به اشپزخانه افتاد نظرش عوض شد.
سینک اشپزخانه پر از ظرف بود و روی میز بک جعبه تخم مرغ و چند بشقاب کثیف دیگر.
از زندگی ای که در اینجا داشت حیرت زده شده بود.<چطوری اینجا زندگی کردم؟>
در همین فکر بود که تلفنش زنگ خورد.
<بله؟>
<اقای گراوا؟>
<خودم هستم.>
<از ایستگاه پلیس تماس میگیرم.راجب اون پرونده ی گمشده...صاحب اون اثر انگشت مشخص شده.لطفا بیاید اینجا تا در جریان جزییات باشید.>
<بله حتما...>
و تلفن قطع میشود.پاک یادش رفته بود که اثر انگشتی روی میزش پیدا شده بود و قرار بود پلیس ان را بررسی کند.
_______________
لایک و کامممم؟