ملاقاتی زیر برف کریسمس P⁵

ʙᴀʜᴀʀ ʙᴀʜᴀʀ ʙᴀʜᴀʀ · 1402/08/21 19:38 · خواندن 2 دقیقه

برین ادامه.

[چند روز بعد از دزدی]

جوزف از دفتر کارش بیرون میاید و سوار اسانسور میشود.در اینه اسانسور به خودش نگاه میکند.چشمانش خستگی اش را به وضوح نشان میداد.نبود ان پرونده ازارش میداد.

آن یک پرونده معمولی نبود.پرونده ای بود که آینده ی شرکتش به ان بستگی داشت.اگر ان پرونده به ادم اشتباهی میرسید،شرکتش نابود میشد.برای همین روز بعد پلیس را در جریان گذاشت.

وارد پارکینگ شرکت میشود و در ماشین را باز میکند و سوار میشود.استارت میزند و سمت خانه خودش میرود.

مدتی بود به خانه خودش نرفته بود و مطمئن بود خانه بهم ریخته و پر از خاک است.جلوی در خانه پارک میکند و در را باز میکند.زیر لب میگوید:<درست حدس زدم>

کوهی از لباس روی کاناپه افتاده بود.حوله و ادکلنش روی زمین بود.باخود فکر کرد میتواند اینها را جمع کند.ولی وقتی چشمش به اشپزخانه افتاد نظرش عوض شد.

سینک اشپزخانه پر از ظرف بود و روی میز بک جعبه تخم مرغ و چند بشقاب کثیف دیگر.

از زندگی ای که در اینجا داشت حیرت زده شده بود.<چطوری اینجا زندگی کردم؟>

در همین فکر بود که تلفنش زنگ خورد.

<بله؟>

<اقای گراوا؟>

<خودم هستم.>

<از ایستگاه پلیس تماس میگیرم.راجب اون پرونده ی گمشده...صاحب اون اثر انگشت مشخص شده.لطفا بیاید اینجا تا در جریان جزییات باشید.>

<بله حتما...>

و تلفن قطع میشود.پاک یادش رفته بود که اثر انگشتی روی میزش پیدا شده بود و قرار بود پلیس ان را بررسی کند.

_______________

لایک و کامممم؟