جانشین فصل 2 پارت 30 (آماده)
سلام بچه هااااااااااااااااااااااا هوراااااااااااااااااااااااااااا .من تونستم برگردم ................. معطل نمیکنم .................... بیاید برای ادامه داستانننننننننننننننننننننننن
و بعد از چند دقیقه به ویلا رسیدم . وارد شدم . اسکات تنهای تنها نشسته بود داخل گاراژ و وقتی من رسیدم بهش :
- آدرین : تموم شد ؟ موفق شدی ؟
- اسکات : آره . ولی خب منتظر بودم بیای تا باهم تستش کنیم .
- آدرین : اوکی . بریم .
اسکات لباسش رو پوشید و آماده شد .
- اسکات : زیگی ! تست اول . تمام جزئیات رو ثبت کن . با 1 میکرون شروع میکنیم . شروع کاهش به یک میکرون . ( هر میلیمتر رو به 10 قسمت تقسیم کنید هر قسمت میشه یه میکرون )
- زیگی : آغاز کاهش در 5
4
3
2
1
شروع کاهش
و در یک چشم به هم زدن اسکات ناپدید شد !
- زیگی : بازگشت به حالت قبلی . اجرای عملیات افزایش . آغاز در 5
4
3
2
1
هدف از مدار خارج شد ! خطا ! عملیات با شکست مواجه شد ! - آدرین : درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟ پس اسکات کجاست ؟
- زیگی : چمیدونم ؟ من محاسبه کردم . خطا های محاسباتیش رو که در نیاوردم !
- آدرین : بدو وقت نداریم ! اون کجاست ؟
- زیگی : نمیدونم ! دارم دنبالش میگردم ولی پیداش نمیکنم !
منم پشت کامپیوتر نشستم تا به صورت دستی دنبالش بگردم که یهو ...
- اسکات : زور نزنید ! من اینجام !
- آدرین : اع ! کدوم گوری رفتی یهو ؟
- اسکات : باید لباس رو مستقل از کامپیوتر های دیگه هم تست میکردم . خوبه که کار کرد . آدرین . من آماده ام .
- آدرین : بهتره که دیگه از این کار ها نکنی ! ...
خلاصه بعد از درست شدن و موفقیت در دوباره سازی لباس موتور سواری ( داخل پرانتز بگم . منظورم از لباس متور سواری همون لباس مرد مورچه ای یه . به صورت تیکه اندازی دارم میگم ) مرینت هم اومد تا با تمام عقلی که در اختیار داریم بتونیم وارد پایگاهشون بشیم و فلش و خانواده اسکات رو نجات بدیم برای همین :
- زیگی : خب . با اطلاعاتی که درباره مکان اون فرقه به دست آوردیم ( از اسکات ) من هم نقشه ورود به ساختمون رو دارم . از مکان هایی که خانواده اسکات و اون فلش توش نگه داری میشن هم خبر دارم . این چیزیه که من طراحی کردم . مسیری رو که میخواید ازش رد بشید رو باید پاک سازی کنید . بعد از پاکسازی هر گونه آدم توی اون منطقه بدون دردسر میتونید وارد و خارج بشید . سوالی هست ؟
- آدرین : به نظر که تا اینجا خوب بود ولی انقدر سادگی ! احساس میکنم یه جای کار میلنگه !
- اسکات : باید هم احساس کنی ! تا زمانی که اونجا بودم , هر آدمی که توی اون منطقه پست داره هر یک دقیقه یک بار اعلام وضعیت امن میکنه و جزئیات رو گزارش میده . اگه نگهبانی 3 ثانیه تاخیر توی اعلام وضعیتش داشته باشه زنگ هشدار درمیاد و مقدار حفاظت 5 برابر میشه . حالا این رو چی کار کنیم ؟
برای چند لحظه که همگی در فکر فرو رفته بودیم ...
- مرینت : فکر نکنم مشکل سختی باشه ...
- اسکات : میخوای به نگهبان ها رشوه بدی ؟
- مرینت : نه ! اصلا ! تو بیسیمی که اون ها استفاده میکنن رو داری ؟
- اسکات : آره ! ولی کار نمیکنه !
- مرینت . مهم نیست . با برسی ساختار بیسیم میتونیم دستگاهی بسازیم که زیگی بتونه روی هم کدوم از بیسیم که سوار بشه و پیغام صوتی بفرسته . زیگی هم که هزار ماشاالله هر صدایی رو میتونه تقلید کنه !
- زیگی : ایده خوبیه ! باید چند ثانیه از صدای هر نگهابان رو بشنوم تا بتونم تقلیدشون کنم ! با اینکه دیگه نمیخوام خستتون کنم , قبل از اینکه دستور هر چیزی رو بدید , خودم هم دستگاهتون رو طارحی کردم . هم دادم به دستگاه تا براتون یکی بسازه .
بعد از آزمایش دستگاه که فوق العاده هم کار میکرد دوباره ...
- اسکات : خب ... من و تو نمیتونیم شلیک انجام بدیم . چون هم سر و صدا داره , هم اینکه ممکنه از روی پوکه ها بخوان پیدامون کنن . چی کار کنیم ؟
با این حرفش یاد بازی هایی که تو دبیرستان انجام میدادم , افتادم ...
- آدرین : بیا بشین برات یه داستانی رو تعریف کنم ...
توی سال های حدود 1000 میلادی . یه داداشی بود به اسم حسن صباح . یادم نمیاد برای چی ولی این حسن عمو بعد از اینکه توی مصر تحصیل کرد پاشد برگشت قزوین ایران و رفت و قلعه ای رو پایه گذاری کرد به اسم قلعه الموت . توی اون قلعه اونقدر قدرت نظامی برای خودش برپا کرده بود که حکومت های بزرگ اون زمان نمیتونستن باهاش مقابله کنن . بجز این قدرت نظامی که داشت آدم هایی رو به اسم حشاش تربیت میکرد که با انجام عملیات های مخفیانه آدم های بزرگ رو ترور میکرد و تقریبا بیشتر حکومت ها ازش میترسیدن . این آدم ها اونقدر توانایی نظامی بالا و سلاح های دست ساز پیشرفته توی زمان خودشون داشتن که قاتل های بزرگی شناخته میشدن ...
زمانی که من تازه رفته بودم دبیرستان یه بازی به اسم اساسین کرید منتشر شده بود که برگرفته از همین داستان قلعه الموت و .... توی اون بازی تو یه حشاش هستی که باید 9 نفر از بالا رده ها رو بکشی . به اینها کار ندارم , میخوام بگم اون ها سلاحی داشتن به اسم هیدن بلید . مثل یه خنجر نیمه بلند بود که زیر ساعد دستشون میبستن و بدون اینکه کسی بخواد اون رو ببینه , این خنجر از زیر دستشون میومد بیرون و هدف رو میکشتن . جالبه که توی تقریبا 1000 سال پیش این سلاح کاملا مکانیکی بوده به طوری که با حرکات خاص دست میومده بیرون و برمیگشته داخل . این آدم ها بدون اینکه آب از آب تکون بخوره فرمانده لشگر های بزرگ رو میکشتن و به راحتی فرار میکردن . هدف ما کشتن نیست ولی خب ابزار اون ها یعنی هیدن بلید میتونه خیلی بهمون کمک کنه . حتی میتونیم به صورت نگهبان های دیگه وارد بشیم . - اسکات : خب . اینم از این . پس فقط این مونده که شروع کنیم ...
بعد از صحبت های اون شب , از خطراتی که ما رو تهدید میکرد کاملا آگاه شدم . پس تصمیم گرفتم بدون اینکه مرینت پیشم باشه این کار رو انجام بدم . تصمیم گرفتم مرینت رو برای چند وقتی ببرم پاریس و همون جا بزارم ...
یک روز بعد . فرودگاه بین المللی استیوارت :
- مرینت : ...
- منشی : مسافران محترم پرواز نیویورک پاریس شماره 786 لطفا هرچه سریع تر برای سوار شدن اقدام نمایید
- آدرین : چیزی نمیخوای بگی بانوی من ؟
- مرینت : آخه اونقدر کله شقی که میدونم هرچی بگم بر باده پیشی !
- آدرین : ( خنده ...)
- مرینت : آه ه ه ... عزیزم . من و تو دیگه دوست نیستیم ! فکر کنم هنوز درک نکردی این موضوع رو ! من و تو الآن شریک زندگی هم هستیم !
- آدرین : اگه درک نکرده بودم که نمیفرستادمت پاریس ! شریک عزیز !
- مرینت : فقط مراقب خودت باش . نمیخوام آخرین باری باشه که میبینمت ...
- آدرین : منظور خاصی داشتی ؟
- مرینت : نه ! نه !
...
آخه بیشور ! میگم من عاشقتم ! نمیخوام از دستت بدم ! تو هم کله ات رو انداختی پایین داری عین گاو میری توی خطر ! بعد میگی منظور خاصی داشتی !
همینطور که عصبانی بود بوسه ای روی گونه اش زدم تا اینکه یهو ترمز دستی کشید ...
- مرینت : آدرین . دیگه باید برم ! فقط تو رو خدا مراقب خودت باش ! من فقط تو رو توی زندگیم دارم ! خداحافظ پیشی جون !
- آدرین : خداحافظ بانوی من ...
مرینت رفت ... و من با اسکات موندیم ! یه نقشه ای که نمیدونم ما رو سر بلند میکنه یا نه . موفق میشیم یا نه ... فقط امید وارم و دعا میکنم که جلوی تونی سر افکنده نشم ...
بچه ها جزئیات داستان برای شروع حمله زیاد شد . خواستم خسته نشید این رو هم از داستان اصلی جدا کردم . گفتم منتظر نشید چون پارت آخر معلوم نیست رفت برای کی .... لطفا حمایت کنید ولایک و کامنت یادتون نره