پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۷)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت هفتم
سال ۱۹۸۴
... هنری امیلی، مشغول تراش دادن یک قطعه فلزی بود.
او خیلی روی قطعه کار کرد، اما هر چقدر آن را وارسی میکرد، باز میدید که قطعه کاملاً صاف نیست و مقداری انحراف دارد.
سرانجام از کار کردن بیش از حد بر روی قطعه خسته شد و تصمیم گرفت استراحت کوتاهی به خودش بدهد.
او رفت تا از داخل فلاسکش، مقداری قهوه برای خود بریزد.
فلاسک قهوه اش کنار در ورودی کارگاه بود.
او فلاسک را برداشت و مقداری قهوه در لیوان ریخت، اما درست در لحظه ای که میخواست قهوه اش را بنوشد، توجه اش به مردی لاغر اندام جلب شد که کنار در ورودی ایستاده و او را تماشا میکرد.
هنری با تعجب در چهره استخوانی آن مرد دقیق شد، و پس از چند لحظه او را شناخت و فریاد زد:« ویلیام! خودتی رفیق قدیمی؟»
ویلیام در جواب لبخندی زد و گفت:« خوشحالم که منو شناختی هنری...» سپس هر دو پیش آمدند و یکدیگر را در آغوش کشیدند.
ویلیام از هنری پرسید:« ببینم هنری، تو توی یه همچین جایی چی کار میکنی؟»
هنری گفت:« خب... بعد از ورشکستگی پیتزا فروشی فردبر، مجبور شدم دنبال کار بگردم. و از اون جایی که کارم خیلی توی جوشکاری و کار با فلزات خوبه، اومدم توی این کارگاه مشغول به کار شدم، به هرحال، زندگی خرج داره...»
ویلیام سری به نشانه تائید تکان داد و گفت:« درسته، ولی استعداد تو اینجا به هدر میره...» مکثی کرد و گفت:« ... نظرت راجع به یه شروع دوباره چیه؟»
هنری پرسید:« شروع دوباره؟»
ویلیام گفت:« آره... بزار نشونت بدم...» او دست در جیب خود کرد و کاغذی بیرون کشید و مقابل دیدگان هنری گرفت. بر روی کاغذ، طرح اولیه یک خرس انیماترونیک کشیده شده بود که شباهت زیادی به فردبر داشت.
ویلیام لبخند بزرگ و عجیبی زد و گفت:« اسم این، فردی فزبره...»
« تا بعد »