پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۶)

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/08/16 00:38 · خواندن 3 دقیقه

«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت شش

سال ۱۹۹۵

 

... مایک به مدیر رستوران گفت:« معذرت میخوام، یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده.» 

مدیر گفت:« خواهش میکنم، بپرس.» 

مایک گفت:« همون‌طور که میبینم، شما شخصیت های قدیمی رو دوباره بازسازی کردین، اما خبری از فاکسی نیست، چرا؟» 

مدیر گفت:« خب، تیم تحقیقاتی ما، در یک نظرسنجی عمومی، تشخیص داده که درصد بالایی از مشتریان و بچه هایی که به رستوران ما میان، از فاکسی میترسن، یا حداقل میشه گفت که حس خوبی بهش ندارن، بنابراین شرکت فزبر اینترتیمنت تصمیم گرفت که کاراکتر فاکسی رو حذف کنه، و به جاش یکی از انیماترونیک های قدیمی رو احیا کنه: یعنی پاپت.» 

مایک کمی فکر کرد و گفت:« آها، آره... پاپت رو یادمه...» 

مدیر گفت:« فقط مشکل اینجاست که پاپت جدید هنوز آماده نشده، کارگاه سازنده به ما گفته که حداکثر تا دو روز دیگه آماده میشه...» 

مایک سری به تأیید تکان داد و گفت:« عالیه...» سپس از مدیر خداحافظی کرد و راهی خانه شد... 

 

       _______________________________________

 

... فرداشب، مایک سر موقع، خود را به پیتزا فروشی رساند. 

رستوران هنوز تعطیل نکرده بود، اما تقریباً کار پرسنل تمام شده بود و آنها مشغول نظافت نهایی و خاموش کردن چراغ ها بودند. 

مایک به طبقه دوم رفت و وارد اتاق مدیر شد. مدیر هنوز پشت میزش نشسته بود و داشت مطالبی را در یک برگه بزرگ، یادداشت میکرد. او سریعاً سرش را بالا آورد و گفت:« سلام آقای اشمیت، میبینم که برای اولین شب کاریتون آماده هستین...» 

مایک گفت:« آره... چه جورم، نگهبانی دادن توی دفتر به این قشنگی خیلی کیف داره...» 

در همین لحظه، مدیر خنده اش گرفت، سپس به مایک گفت:« ... آقای اشمیت، اینجا فقط دفتر مدیریته، مثل رستوران قبلی دفتر مدیریت و نگهبانی مشترک نیست، دفتر شما طبقه پایینه...» 

مایک حقیقتاً از شنیدن این حرف دلخور شد. او خیلی برای نشستن در این دفتر زیبا ذوق داشت. 

مدیر به مایک گفت:« خب دیگه... بهتره بری طبقه پایین. یونیفرمت داخل دفترته، به بچه ها هم سپردم که یه پیتزا گنده واست بزارن روی میزت... فعلاً...» سپس آن دو با هم از دفتر خارج شدند. 

مایک رفت به طبقه پایین. کنار در ورودی رستوران، راهرو باریکی بود که به دفتر نگهبانی منتهی میشد. 

مایک به دفترش رفت، و با دیدن فضای دفتر، آهی از سر ناامیدی کشید، این دفتر، درست مثل دفتر رستوران قبلی، مزخرف بود...

... به هر حال، مایک لباس های خود را عوض کرد و پشت میز نشست. او فوراً مشغول خوردن پیتزایش شد، و همزمان مانیتور دوربین ها را روشن کرد. به محض روشن کردن مانیتور، او تصویر دوربین بخش استیج انیماترونیک ها را آورد. 

تصویر انیماترونیک ها رو صفحه خش دار مانیتور نمایان شد. مایک نگاهی به فردی و بانی و چیکا انداخت که کاملاً بی حرکت در جای خود ایستاده بودند. 

مایک زیر لب با خودش گفت:« لازم نیست نگران انیماترونیک ها باشی... اون انیماترونیک های قدیمی بودن که تسخیر شده بودن و حرکت میکردن... اینا جدیدن... جای هیچ نگرانی نیست...» 

بنابراین مایک تمام تمرکزش را روی پیتزا گذاشت. البته هر از گاهی هم نیم نگاهی به مانیتور می انداخت... 

... ساعت ۳:۲۶ صبح بود و همه چیز ظاهراً به خوبی پیش میرفت و مایک نگران هیچ چیز نبود، به همین خاطر هم مایک به صندلی اش لم داده بود و داشت یک مجله ورزشی کهنه را مطالعه میکرد. 

ولی صدای خفیف تلق و تولوقی که از بیرون دفتر می آمد، تمرکزش را بر هم زد. 

مایک با بی حوصلگی مجله را پایین آورد و نگاهی سرسری به مانیتور انداخت، و در همین لحظه متوجه شد که بانی سر جایش نیست... 

 

 

 

............................................................................

قابل توجه دوستان عزیز، عکس بالا، عکس پاپته، برای اون عزیزانی که پاپت رو نمیشناسن، باید بگم که اندازه اش از بقیه انیماترونیک ها خیلی کوچیک تره و مکانش بر خلاف بقیه انیماترونیک ها، داخل یک جعبه شبیه به جعبه کادو هست که از داخل همون جعبه حمله میکنه.

 

«فعلاً»