رمان عشق حقیقی p7
های
میبینم داره به آخرای رمان میرسه .
فقط ۵ پارت دیگه مونده ❤
اگه پست های این رمان رو پرطرفدار کنید حتما ادامه میدم خب حالا بزن ادامه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از خوشحالی گریه کردم .
آ : مرینت ، بچه سالمه ؟؟ چزیش که نیست ؟
م : نَه سالم هست
یک هفته بعد
#مرینت
چه قدر امروز خستم .
سانای کجایی ؟ (فک نکنین بچشه 😂 خدمت کاره)
سانای بدو بدو از اتاق اومد بیرون
سانای : بله مرینت جون ؟
م : سانای میتونی برام سوپ جو درست کنی ؟ خیلی دلم میخواد
سانای : حتما
م : ممنون . راستی ، به ساینا (ساینا و سانای خواهرن) بگو لطفا بره برای بچه لباس بخره . خودم امروز خیلی خستم مگر نه میرفتم
سانای : چشم میگم
سانای : ساینا
ساینا : چیه ؟
سانای : مرینت جون گفتن بری برای بچه خرید کنی
ساینا : باشه میرم ...
# ساینا
رفتم خرید کردم
انقد لباسا خوشگل بودن که نگو
یه لباس بود انقدر کیوت بود که دلم آب شد . اون لباسو خریدم و کلی لباس دیگه
رفتم سراغ کفش گرفتن . انقد کفشا فنچ بودن که اندازه کف دستم نمیشد . یه کفش بود صورتی بود که شکل خوک بود . یکی دیگه هم بود روی کفشه عکس کفش داشت🥹🥹
دیگه کل خریدارو کردم از روروعک بگیر تا جوراب
م : ساینا خریدی ؟
ساینا : بله بفرمایید
#مرینت
انقد خوشگل بودن دلم واسشون رفتت سریع دلم میخواست بدنیا بیاد
۹ ماهگی بچه :
آدرین زود باش منو ببر بیمارستانننن
آ : باشه الان
آ : ای وای
م: چ..چ...چی شد؟
آ: ماشین پنچر شد ...
م : نهههه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تمامید .
حواسم هست به شرط نرسوندید .
به شرط نمیرسونید . پرطرفدار نمیکنید 😐
میخواید ادامه ندم ؟
شرط بعد ۲۰ کامنت
اگه نرسه ادامه نمیدم