رمان عشق حقیقی p7

𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 𝒔𝒂𝒈𝒉𝒂𝒓 · 1402/08/13 18:27 · خواندن 2 دقیقه

های 

میبینم داره به آخرای رمان میرسه . 

فقط ۵ پارت دیگه مونده ❤

اگه پست های این رمان رو پرطرفدار کنید حتما ادامه میدم خب حالا بزن ادامه 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از خوشحالی گریه کردم . 

آ : مرینت ، بچه سالمه ؟؟ چزیش که نیست ؟

م : نَه سالم هست

یک هفته بعد 

#مرینت

چه قدر امروز خستم .

سانای کجایی ؟ (فک نکنین بچشه 😂 خدمت کاره)

سانای بدو بدو از اتاق اومد بیرون 

سانای : بله مرینت جون ؟

م : سانای میتونی برام سوپ جو درست کنی ؟ خیلی دلم میخواد 

سانای : حتما 

م : ممنون . راستی ، به ساینا (ساینا و سانای خواهرن) بگو لطفا بره برای بچه لباس بخره . خودم امروز خیلی خستم مگر نه میرفتم 

سانای : چشم میگم 

سانای : ساینا

ساینا : چیه ؟

سانای : مرینت جون گفتن بری برای بچه خرید کنی 

ساینا : باشه میرم ...

# ساینا 

رفتم خرید کردم 

انقد لباسا خوشگل بودن که نگو

یه لباس بود انقدر کیوت بود که دلم آب شد . اون لباسو خریدم و کلی لباس دیگه 

رفتم سراغ کفش گرفتن . انقد کفشا فنچ بودن که اندازه کف دستم نمیشد . یه کفش بود صورتی بود که شکل خوک بود . یکی دیگه هم بود روی کفشه عکس کفش داشت🥹🥹

دیگه کل خریدارو کردم از روروعک بگیر تا جوراب 

م : ساینا خریدی ؟

ساینا : بله بفرمایید 

#مرینت

انقد خوشگل بودن دلم واسشون رفتت سریع دلم میخواست بدنیا بیاد

۹ ماهگی بچه :

آدرین زود باش منو ببر بیمارستانننن

آ : باشه  الان 

آ : ای وای 

م: چ..چ...چی شد؟

آ: ماشین پنچر شد ...

م : نهههه 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تمامید . 

حواسم هست به شرط نرسوندید .

به شرط نمیرسونید . پرطرفدار نمیکنید 😐

میخواید ادامه ندم ؟ 

شرط بعد ۲۰ کامنت 

اگه نرسه ادامه نمیدم