روز و شب عاشقی P4
سلام :)
ببخشید دیر پارت دادم🥲
این پارت منحرفی ولی تو وب خودم گذاشتم برید ادامه بعد میفهمید
راستی مهسا واسه رمانم برچسب گذاشت🙂🫶🏻
بفرمایید ادامه
بلاخره رسیدم ، زنگ در رو زدم و منتظر موندم...
+کیه؟
-منم مامان
در باز شد ، رفتم داخل خونه ، خواستم برم تو اتاقم که مامان گفت : عزیزم ؟ چیزی شده؟
-چی ؟ نه نه البته که نه
+باشه...
رفتم تو اتاقم و درو بستم ، چشمامو بستم و پریدم رو تختم .
بالشمو گرفتم و توش تا جایی که میتونستم گریه کردم.
حتی نمیدونستم برای چی گریه میکنم
×مرینت چیزی شده ؟
سرمو ازتو بالش دراوردم و گفتم : چی؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
×آخ ببخشید مرینت جون سرزده اومدم ( با نفرت )
-لایلا همین الان برو بیرون
×نمیرم ، خودت منو دعوت کردی
-من غلط کردم ، حالا برو بیرون
×نچ
-اگه نمیری پس میخوای چیکار کنی ؟
×خودت میفهمی ، ولی من باهات کاری ندارم یه نفر دیگه کارت داره ، حالا بیا بریم خونه ی ما مهمونیه
-عمراً ! میخوای باهام چیکار کنی ؟
×گفتم که من کاری نمیکنم ، یه نفر دیگه کارت داره
اصلاً هر چقدر فکر میکردم نمی فهمیدم چیکار میخواد بکنه
-خیلی خب میام.... ولی اول بهم بگو کی باهام کارداره
×برادرم
-باشه ، هوففف
آروم از رو تخت بلند شدم و به لایلا گفتم : حالا برو بیرون !میخوام لباس عوض کنم
رفت بیرون و بعد شروع کردم به آماده شدن ، بعد از این که آماده شدم سوار ماشین لایلا شدیم و رفتیم مهمونی
یه حس دلشوره ی عجیبی داشتم و همینطور ترس
×بفرما ! رسیدیم
-هوفف
پیاده شدیم و رفتیم تو مهمونی
×خب بیا بریم پیش برادرم
-باشه
رفتیم سمت داداشش ، انگار اسمش جک بود
×بیا جک
+مرسی خواهر کوچولو، بیا بریم ...
-مرینت
+بیا بریم مرینت
خب ... بچه ها برید تو پروفایلم و بزنید رو وبلاگ میراکلس و قسمت م.ن.ح.ر.ف.ی رو بخونید البته برای اونایی که دوست ندارن هم یه پارت غیر م.ن.ح.ر.ف.ی میزارم.
بای