🪟🌼 two balconies 🪟🌼 پارت 7
سلام :}
ببخشید دیر شد درگیر امتحانا بودم...
این پارت کمه ولی حداقل یکم از داستان پیش میره.
اون لوکا بود.. پسر عموم.. اون عاشق پدر و مادرم بود ولی الان من رو دلیل مرگ اونا میدونه..
ادرین با تعجب گفت: پس چرا باهات چیز کرد..؟ میدونی که چیو میگم؟
مرینت موهاش رو پشت گوشش انداخت و گفت: واقعا نمیدونم ولی من نباید توی خونه ی به اون بزرگی بمونم . خطرناکه
ادرین گفت: فامیلی ؟ چیزی نداری بری خونش؟
مرینت سرش را بالا اورد و لبخند معصومانه ای زد..
ادرین تعجب کرد و گفت: خب.. باید یه فکری کنیم.
اومم میخو.ای بیای پیش من؟
مرینت لحظه ای فکر کرد و گفت: هاا؟ من هنوز 2 روزم نشده تورو میشناسم حالا یه نجاتم دادی جوگیر شدی؟ ادرین گفت: خب میگی فامیلی نداری میگی چیکار کنم میخوام کمکت کنم خب!
مرینت گفت: ولی من خجالت میشم!!!!!!
ادرین گفت: مگه با جن طرفی؟ بالاخره باهم کنار میایم دیگه….!
گارسون بالای میز اومد و خم شد.
« ممنون میشم صورت حساب رو پرداخت کنید.»
ادرین پول رو روی میز گذاشت.
بلند شد و گفت: این دفعه مهمون من.
حالا میای.؟
مرینت پاشد.. ژاکتش را پوشید و گفت: بریم
ببخشید کم بود.