زندگیی مجبوری p2

Pania Pania Pania · 1402/08/11 12:14 · خواندن 1 دقیقه

سلاممم بازم اخر هفتههه شدهه

شروع کنیم ؟ 

اومم باشه ولی قبلش یک نکته

ممنون میشم لایکک کنی و کامنت بدیی میدونیی این پارتتت ۵۰ تا کامنتت میخواددد ؟ به ۴۰ هم راضیه به ۳۰ هم همینطور ولی ۲۰ دیگه تهشه پس سعی کن بری بالا تا مقدار پارت بعد معلوم شه .

شروععع

* شاید تو نمیدونستی بچه نداری ولی منم ۳ ساله بچمو ندیدم نمیدونم الان کجاست نمیدونم الان خوبه نمیدونم منو یادشه یا نه ؟

- همش تقصیره خودته !!

دیگه تحمل نداشتم رومو برگردوندم درو باز کردم و رفتم بیرون . 

وارد اتاقم شدم کشو ام رو باز کردم و به عکسمون رو دیدم عاشقانه بغلمم کرده بود . انقدر دوستم داشتی چرا الان اینجوریه ؟! از اون روز به بعد ...

طاقتم طاق شده بود پاهام سست بودن و سرم گیج میرفت .

 فلش بک 

بهترین روزم بود روز عقد با کسی که عاشقش بودمم رفته بودم ارایشگاه . وقتی برگشتم دیوید رو ندیدم یکم دنبالش گشتم تا دیدم داره با یک دختر حرف میزنه ؛ رفتم جلو و سلام کردم .

 & اوه . سلام عزیزم من فلوریدا هستم دوست دیوید جان .

* اها . منم نامزدشم 😒

& دیوید جان اگه میشه ادامه بدیم .

- اوکیه . دلارای من الان میام .

* باشه .

& خوبه پس . ما زود میایم عزیزم .

وقتی  دیوید برگشت سلام هم نمیکرد و همون لحظه بود که همچی عوض شد ...

پارت بعد ۲۵ کامنت شه لطفاا 💜💜 بایی