شوگر ددی مرموز من (۱۰)
پارت ۱۰
... ظاهراً این آقای «جردن» حسابی در آن حوالی معروف بود.
هانا مخفیانه از او عکس گرفته بود و آن عکس را به تعداد زیادی از کسبه آن منطقه نشان داده بود، و تقریباً از هر ۱۰ نفر، ۸ نفر او را میشناختند.
اما مشکلی که وجود داشت، این بود که بیشتر افراد مدام از هانا سوال میکردند که برای چی به دنبال جردن میگردد؟
و هانا هم مجبور بود به هر دردسری که شده از زیر این سؤالات طفره برود.
اما این جستجو اصلاً بی فایده و بی ثمر نبود.
تعداد زیادی از همان کسبه، شهادت دادند که در اکثر مواقع جردن را با دختران جوانی دیده اند.
این شهادت ها موجب شد که هانا بیش از پیش به جردن شک کند...
... هانا خوشحال بود که توانسته سرنخ نسبتاً مفیدی برای حل این پرونده پیدا کند.
اما این همه تحقیقات میدانی او را از نظر جسمی خسته کرده بود؛ به هر حال، هانا میانسال بود و کار های فیزیکی او را زود خسته میکرد.
به همین خاطر برای رفع خستگی به همان کافه ایی رفت که جردن را در آن دیده بود.
هانا، خود را به پیشخوان کافه چسباند و با لحنی خسته به باریستا گفت:« یه اسپرسو دبل لطفاً.»
باریستا گفت:« الان حاضر میشه.»
در فاصله حاضر شدن قهوه، هانا عکس جردن را از داخل کیفش بیرون کشید و به باریستا نشان داد و گفت:« ببینم، شما این مرد رو میشناسین؟»
باریستا نیم نگاهی به عکس انداخت و پوزخندی زد و سپس گفت:« این که جردن خودمونه...»
هانا گفت:« آها پس میشناسینش... بسیار خب... فکر کنم آدم دختر بازیه، درسته؟»
باریستا گفت:« آره بابا... چه جورم... تا الان فکر کنم مخ بیست سی تا دختر رو زده با همین سنش، بعضی وقتا بهش میگم آخه سر پیری و معرکه گیری؟ بابا رفیق گلم، دست از این کارا وردار، زیر دلت درد میگیره!...»
هانا گفت:« عجب...»
باریستا توضیح داد:« همین سری آخر، با یه دختر چشم بادومی اومده بود اینجا، دختره بچه سال بود، ولی خودمونیم، خیلی چیز ملسی بود، فکر کنم کره ای یا ... ژاپنی بود... نمیدونم، به هر حال سفارشتون حاضره.»
هانا قهوه اش را برداشت و سر میزی نشست. او دفترچه یادداشت اش را روی میز گذاشت و این عبارات را با خطی درشت در آن وارد کرد:« شاید دارم در مورد این یارو جردن زود قضاوت میکنم، اما طرف حسابی مشکوکه و گویا یه پروژه جدید هم در دست داره... یه دختر ژاپنی...»
« فعلاً »