منشی قلبمf2p9
سلام ببخشید بابت تاخیر
""""""
مشغول جمع کردن وسایل بودم دیگه آخراش بود برای عصر بلیت پرواز داشتیم
رزیتا.چیزی جا نذاشتی؟
مت.نه همچیو برداشتم
مت چمدون را برداشت و به سمت در رفت
مت.پایین منتظرتم
بدون حرفی سرمو تکون دادم و مشغول عوض کردن لباسم شدم دیگه پاییز شروع شده بوده ی لباس کراپ است بلند و بای شلوار بگ پوشیدم و عینک دودی هم زدم و به سمت در رفتم
درو قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم
"""""""
با خستگی فراوان خودمو به تخت رسوندم و روش ولو شدم اوف چی سفری پر ماجرایی بود اون بوسه...
اون مالش کمر و شکمم...
اون محبتش هنگام خرید کردن...
اون سوپرایز موقع خرید کادو...
چشمامو روی هم گذاشتم و دیگه نفهمیدم چی شد
.....
بای صدای ضربه به در به زون پلکام را از هم جدا کردم
رزیتا.بلهههع
مت.خواب بودی؟میتونم بیام تو؟
نگاهی به خودم انداختم و به حرص گفتم
رزیتا.بیا تو
درو باز کردو با لبخند وارد شد ولی من با حرص نگاهش میکردم
مت.احساس میکنم اگه تا ۱۰ثانیه دیگه بیرون نرم مثل گرگ به جونم میوفتیو مث سگ کتکم میزنی
از لحن صحبتش و حرص ساختگیش خندم گرفت به زور خودمو نگه داشتمو گفتم
رزیتا.تا تو باشی دیگه منو از خواب بیدار نکنی
و زیر لب فحشی بهش دادم که نزدیکم شد و گفت
مت.فقط خواستم بگم که من وسایلم را از تو چمدون جا به جا کردم چمدون را آوردم تو هم لباساتو بزار تو اتاقت
و به در اتاق نزدیک شدو گفت
مت. عصبانی میشی جذاب تر میشی
بعد حرفش بیرون رفت و درو بست
نمیدونم چرا ولی قلبم جوری میتپید که انگار قصد داشت سینما پاره کنه و بیاد بیرون بدنم گرم شده بود و ی حس خاصی داشتم
"""""
یک هفته از برگشتمون میگذره
مشغول غذا درست کردن بودم که مت از اتاقش بیرون اومد و رو به من گفت
مت.باید ی سفر کاری برم
با چشای گرد شده نگاهش میکردم که ادامه داد
مت.تقربیا دو هفته نیستم ولی متاسفانه ایندفعه نمیتونم ببرمت
با فکر اینکه مت پیشم نباشه اشک توی چشمام جمع شد ولی بغضم را قورت دادم و رو بهش گفتم
رزیتا.اوهوم ...کی میری؟
مت.فردا پرواز دارم
رزیتا.خوشبگذره
رومو برگردوندم شانه هایم میلرزید ولی بغضم را قورت داده بودم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
50کامنت