رمان عشق دوباره💝 پارت ۸

ℛ𝒶ℎ𝒶 ℛ𝒶ℎ𝒶 ℛ𝒶ℎ𝒶 · 1402/08/08 10:16 · خواندن 1 دقیقه

سلام خوبین

فعال شدم نه؟

هرچی لایکا و نظرات بیشتر باشه هروز پارت بیشتر میدم

برید ادامه

=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×=×==×=×=×=×=×=×=×=×

آدرین:

منتظر بودم ماشین بیاد دنبالم

تقریبا همه رفته بودن

به جز کلویی و سابرینا

کلویی که معلومه به خاطر من اینجاست

سابرینا هم به اجبار کلویی

ولی امروز . .

امروز اتفاقات خیلی عجیبی رخ داد

چرا مرینت رفت ته نشست؟

و چرا تو موتورخونه خون زیادی دیده شد؟

مدرسه هم زود تعطیل شد؟ 

نینو و آلیا نیومدن؟

گروه بندی شد؟

روز سختی بود

خب لااقل امروز کلاس شمشیر بازی ندارم

پس چرا ماشین نمیاد؟

اوففف

رفتم یه گوشه از دم در مدرسه نشستم

یک ساعت بعد 

اَه پس چرا نمیاد

بالاخره اومد

سوار شدم

یکم دیر رسیدیم خونه چون ترافیک بود

رفتم سمت اتاقم

نشستم تکالیف که نداشتیم

پس میرم تو گوشی

مرینت:

یکم که استراحت کردم پاشدم برای طراحی 

چقد خوشگل شد

فکر کن این یه لباس تبدیل بش

خیلی خوشگل میشه

داشتم تمومش میکردم که گوشیم زنگ خورد:

س: سلام دخترم 

م: سلام مامان جون

س: خوبی؟

م: آره مامان دایی چی شد؟

س: حالش خوبه فقط ماشین داغون شده

م: پس به خاطر ماشین دایی رفته بودین نه خودش

س: فقط ما سه ساعت دیگه می‌رسیم

م: باشه مامان 

س: خدافظ 

م: خدافظ مامان 

بیب

پاشدم برای مامان و بابا یه غذای خوشمزه درست کنم

آممممم مرغ بریون چطوره 

خیل خب دست به کار میشم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تمام

اگه شد شب میدم

بای