زندگی مجبوریی p1
سلاممم کاور لازممم هپیی هالویننن به مناسبت هالوینن گذاشتم
اینم از این
18 سبتامبر 1978
با نگرانی لب زدم :* نکنه کار ماهور باشه ؟
- انقدر نگران نباش همچی درست میشه حالاهم بخواب !!
* باشه باشه می خوابم فقط قبلش بگو دوستم داری ؟؟!
- بگیر بخواب ! معلومه که دوست دارم بیبی"
اروم سرم رو روی بازو اش گذاشتم شروع کرد به نوازشم زمزمه کردم * شبت خوش .
18 سپتامبر 1980
اشک هایم روی گونه ام سر می خوردند . دقیقا همین روز دوسال پیش کنار هم بودیم 😭 حالا چی ؟ دیوید چی شدم تو چی شدی ؟ چرا عوض شدی ؟
صدای در اومد
ماهور : سلام ! دلارای دیوید کارت داره .
* وای باز چی شده ؟
ماهور : نمیدونم . درسا تب کرده شاید بخاطره اونه .
* واقعا ؟ درسا تب کرده .؟ وای نه .
اروم رفتم سمت اتاق دیوید لرزون در زدم
- داخل !
مثل همیشه رفتار می کنه نمیتونه یکم هم مهربون باشه مثل همیشه سرد
* سلام . چیزی شده
- دختر حاجی یک سر به ما نمی زنی ؟
* برو سر اصل مطلب
- می دونی امروز چه روزیه ؟
* خوب یادمه .
- چیکارم کردی ؟
* هیچی
- من بچه داشتم و خودمم نمی دونستم چیزی بدتر از این ؟
* ولم کن . تقصیر خودته . تو نه منو می خواستی نه درسا رو
- از کجا می دونی دختر حاجی ؟ اون روز تو کلانتری در به در دنبالت گشتم ولی تو رفتی .
* دروغ می گی تو منو نمی خواستی .
پایاننن
انتظار دارم ۱۵ تا کام بشه ✌❤
خیلییی قراره جالب باشه . اگه معرفی رو نخوندی بدوو بخونن