پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۳)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت سوم
سال ۱۹۸۳
... وقتی صدای جیغ و داد بچه ها و افراد حاضر در سالن بلند شد، ویلیام سریعاً خود را از اتاق خدمات به سالن اصلی رساند تا ببیند چه خبر است.
اما وقتی وارد سالن شد، چشمانش گرد شد و عرق سردی بر پشتش نشست.
سر پسر کوچک شش ساله اش در دهان بزرگ فردبر بود و سیلی از خون، از میان دندان های آهنی آن انیماترونیک جاری بود.
ویلیام با بهت و ترس فریاد زد :« یکی زنگ بزنه به بیمارستان! هِنریییییی! یه آمبولانس خبر کن!»
او با عجله دوید و یک میل لنگ فلزی بزرگ را از پشت استیج برداشت، سپس آن را در سوراخ قفل فک فردبر، که پشت سرش بود فرو کرد و شروع کرد به چرخاندن.
آرواره انیماترونیک، آرام آرام از هم باز شد و سر ایوان کوچولو را رها کرد.
ویلیام با سرعت، گردن فرزندش را از میان دندان های فردبر بیرون کشید و پیکر نیمه جان او را پایین آورد و در آغوش گرفت.
پهنه صورت کوچک ایوان، سرخ از خون شده بود و یکی از چشمانش، در اثر فشاری که بر آن وارد شده بود، آسیبی جدی دیده بود.
برادر بزرگتر ایوان، و دوستانش، گرداگرد ویلیام و ایوان ایستاده بودند و با بهت به ماجرا خیره شده بودند.
هنری، دوست و شریک ویلیام هم از دور ماجرا را نظاره میکرد.
چند تا از مشتریان هم شاهد این ماجرای شوم بودند...
... ویلیام سر خود را بلند کرد و در چشمان برادر بزرگتر خیره شد و با حالتی خشم آلود از او پرسید:« تو با برادر خودت چی کار کردی مایکل؟»
برادر بزرگتر، بی اختیار زمزمه کرد:« مت... متأسفم...»
چند لحظه بعد، صدای آژیر آمبولانس، همه جا را پر کرد...
« فعلاً »