💙Blue eyes💙
. . .
اماندا~
پشیمون شدم، نمیدونم چرا و چجوری، ولی یهو صدای چیزی گوشام رو کر کرد و جیغ زدم و جیغ زدم مارک هم همینطور بعد از یه مدت نسبتا طولانی چشمام رو باز کردم در، همون در فلزی، منفجر شده بود و چند تا آدم تلوزیونی توش وایساده بودن، وایسا! آدم؟ مگه جز من و مارک و مامان، بقیه ادما توی تلوزیون نیستن!؟ به مامان نگاه کردم، خشکش زده بود
am: ماما. . .
یهو یک خانوم مو نارنجی از در پرید تو چشمام دور اتاق گشت و روی مامان ثابت موند
آلیا: مرینت . . .
مرینت؟ مرینت کیه؟ مامان اسمش مامانه نه مرینت!
زن مو نارنجی دوید سمت مامان و اون رو محکم توی بغلش گرفت مامان نمیفهمید چی شده مارک دست منو گرفته بود تا مامان به خودش اومد
me: م من دارم خ خواب میبینم . . .
مو نارنجی با اشک و خوشحالی گفت: نه! مرینت منم!
me: و ولی . . .
مامان به گریه افتاد پشت زن رو توی دست هاش فشار میداد و زن هم همین کارو میکرد
me: چ چه جوری . . . پن پنج سال
نتونست حرفش رو ادامه بده من و مارک گوشه ی اشپزخونه و دورتر از مامان وایساده بودیم یهو مامان وحشت کرد و از بغل زنه بیرون اومد
me: مارک!؟ اماندا!؟
به طرف اشپزخونه نگاه کرد و دوید پیش ما
me: خوبین؟
ma: چیشده مامان!؟ من میترسم!
مامان از خوشحالی میخندید
me: ما ازاد شدیم!!!!!
am: مگه زندانی بودیم؟
me: آره!
زن مو نارنجی سمت ما اومد پشت مامان قایم شدیم
al: اینا . . .
مرینت: آره . . .
al: چقدر خوشگلن! باورم نمیشه!
لبخندش کمرنگ شد و به من نگاه کرد
al: دختره شبیه آدرینه . . .
من؟ من شبیه کیم؟ آدلین؟
me: آدرین کجاست؟
al: خب . . .
me: آلیا! آدرین کجاست!
اسم مونارنجی آلیا بود
al: مرینت . . .
مرینت: بگو!
al: مرینت، آدرین . . . پنج ساله که . . . نمیدونم
مرینت: چ چی!!!؟؟؟
al: خواهش میکنم مرینت منطقی باش . . . ممکنه هر اتفاقی براش افتاده باشه . . .
مامان دستش رو روی قلبش گذاشت و لبه ی میز رو گرفت
مرینت: پس ممکنه . . .
الیا با اشک به چشمای مامان زل زد و . . .
مامان غش کرد