رمان ملاقاتی زیر برف کریسمس p³

ʙᴀʜᴀʀ ʙᴀʜᴀʀ ʙᴀʜᴀʀ · 1402/07/27 16:55 · خواندن 2 دقیقه

این پارت فقط کریستین تعریف میکنه چیز دیگه ای نیست

<سال ها قبل،پدرم یه شرکت تجاری داشت و میخواست یه روز به من ارث برسه.چند وقت بعد از اشناییم با تو [جوزف]مشکلاتی توی شرکت ایجاد شد و مجبور شدیم شرکت رو توی لندن بسازیم و به کارمون ادامه بدیم.سعی کردم پدرم رو قانع کنم که میشه هنوزم درستش کرد و واقعا میشد،ولی گوش پدرم بدهکار نبود.ازونجا بود که فهمیدم نقشه دیگه ای هم داره و کم کم رفتارش تغییر کرد.پرخاشگر شد و فقط من رو به عنوان وارث میدید نه دخترش.بدون اینکه بذاره به جوزف خبر بدم من رو برد لندن و موبایلمو عوض کرد تا ارتباطی با اینجا نداشته باشم.بعد یک سال پدرم بازنشسته شد و شرکت باید به من ارث میرسید تا اینکه پدرم رو با یه زن جوون دیدم.مادرم بعد یه مدت ناپدید شد و گفتن کشته شده ولی من باور نکردم.پدرم با اون زن ازدواج کرد و فهمیدم این تنها راز پنهون شده نیست.اون زن یه پسر جوون داشت و قانونا شرکت به اون رسید‌.اون زن هم پدر ساده لوح منو از خونه انداخت بیرون و طلاقش داد و پولشو بالا کشید و تنها پولی که برامون مونده بود برای برگشت به انگلستان بود.برگشتیم اینجا و اون منو وادار به کار کردن توی مکان های مختلف شهر ها میکرد و خودش فقط میخورد و میخوابید.کم کم لاغر شدم و ضعیف تر از همیشه.وقتی پدرم دید دیگه نمیتونم کار کنم بدجوری جوش اورد و منو گوشه خیابون ول کرد.چند روز تو این شهر سرگردون بودم تا جوزف پیدام کرد.>جوزف بعد از پایان حرف های او نفس بلندی کشید.<واقعا رمان قشنگی بود کریستین.چجوری باید این رو باور کنم؟>

مادر جوزف نگاه بدی به پسرش انداخت و او را سرزنش کرد.بعد رو به کریستین کرد:<من حرف تو رو باور میکنم.بابت حرفاش عذر میخوام.>کریستین لبخندی زد.انگار جوزف از شکش حق داشت.دستش را داخل جیب پالتوی قدیمی اش برد و عکسی بیرون اورد‌.عکس او و پدرش پشت سر شرکت.<این عکس شرکت توی لندنه.مدرک دیگه ای ندارم.باور کردن یا نکردنش با خودته.>