منشی قلبمf2p8
اینم پارت بعدی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با دیدن من ماتش برده بود
چند قدم سمتم اومد ولی من عقب رفتم و با دیوار برخورد کردم دستش را روی دیوار گذاشت حالا دیگه رسما هیچ راه فراری نبود
سرمو بالا آوردم تا ببینمش تو چشم های هم زل زده بودیم وقتی نفساش با صورتم برخورد میکرد قلبم شروع میکرد به تپیدن
توی همون حالت بودیم که بدون اختیار سرشو جلو آورد منم جلو بردم و لبامون چسبید به هم
بعدی بوسه طولانی ازم دست برداشت و با صدای خفنش گفت
-دلبری نکن دختر کوچولو
با این حرفش سرخ شدم دستش را از روی دیوار برداشت و کنار رفت
""""""
تازه از بیرون برگشته بودیم هنوز از کار ظهرش ازش خجالت میکشیدم
با درد شکمم روی تخت دراز کشیده بودم و جنین وار توی خودم جمع شده بودم
با پایین رفتن تخت متوجه شدم مت روی تخت نشسته ناگهان با لمس دست کسی روی کمرم متعجب سمتش برگشتم و با چشای گرد شده نگاهش کردم
مت.درست بخواب بزار کمرت را بمالم دردش را کمتر میکنه
بدون حرفی روی شکم خوابیدم و دست های گرمش باعث شد کل درد را فراموش کنم دستش را نوازش بار روی کمرم حرکت میداد از درد آهی کشیدم
مت.از این صدا ها دربیاری قول نمیدم کبریت بی خطر باقی بمونماااا
بعد خنده مرموزانه ای کرد با عصبانیت گفتم
رزیتا.برو گمشو اصلا نمیخوام بیشعور
مت.خب بابا باشه ببخشید
دوباره دستش را سمتم دراز کرد که گفتم
رزیتا. وای به حالت دستت به من بخوره
در حالی که عادی دراز کشیده بودم متوجه شدم دستی روی شکمم قرار گرفت ایندفعه داشت شکمم میمالید غرورم نمیذاشت بهش رو بدم ولی خب خیلی خوب بود به هر تکونش دردم خیلی کم تر میشه پس چیزی نگفتم و چشمامو روی هم گذاشتم دیگه چیزی نفهمیدم
چشمامو که باز کردم ساعت۳نصفه شب بود مت رو به مت خوابیده بود دوباره چشمامو بستم و به خواب فرو رفتم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
40کامنت